۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

کمپ نظامی سویدن

چند روز پیش برای نمایش فیلمهای تولیدی باشگاه سینمایی افغانستان به کمپ نظامی سویدن در مزار دعوت شده بودم. همینکه دعوت شدم فوری زحمت مسافرت به مزار را در پر مشلغه ترین ایام کاری قبول کردم. نمایش فیلم برای نیروهای نظامی ی که در افغانستان کار می کنند و دیدن درون کمپ جالب بود.
دو فیلم بیست و پنج در صد به کارگردانی خانم دیانا ثاقب و تدوین فلبرداری خودم و فیلم سرزمین پامیر کار خودم به نمایش در آمد. بعد از نمایش دو نظامی آمد و تشکر کرد از اینکه این فیلمها باعث شدند تا اطلاعات آنها راجع به افغانستان افزایش یابد.
بعد از نمایش فیلم طبق معمول پرسش و پاسخ نیز بود که در این بین نکته ی که به آن اشاره کردم این بود که متاسفانه در طی شش سال گذشته با وجودیکه کمپهای نظامی در جوار شهرهای کلان افغانستان قرار دارد اما هر روز همانگونه که دیوار بتونی دور کمپها بلند وبلند تر می شود دیوار بی اعتمادی نیز بین مردم افغانستان و نظامیان بیشتر می گردد.
این بحث باعث شد که یک نظامی سویدنی که حقوق دان بود توضیح بدهد و شیوه برخورد کشور سویدن را در عرصه سیاسی و نظامی کاملا مستقل از سیاستهای سایر کشورهای غربی تعریف کند
در همین جا بود که فهمیدم که نظامیان سویدنی در واقع شهروندان عادی هستند که با تخصصهای متفاوت و با استفاده از لباس نظامی برای کار به افغانستان می آیند.
جالب بود که نظامیان سویدنی شوق زیادی برای ارتباط با مردم افغانستان داشتند و علاقمند بودند که آگاهیهای خویش را نسبت به جامعه افغانستان افزایش دهند.

در پایان بد ندیدم که عکسی بگیرم آنهم با دو دختر نظامی که یکیش دو رگه جاپانی سویدنی ودیگری صد در صد سویدنی است.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

وزیر اطلاعات و فرهنگ را هم جو فستیوال گرفته است

روز پنج شنبه گذشته برای نمایش افتتاحیه فیلم آقای همایون پاییز به افغانفلم دعوت شده بودیم، فیلمسازان زیادی آمده بودند و سالن کوچک نمایش افغانفلم ظرفیت پذیرش همه را نداشت، قبل از شروع فیلم کسی یک دعوت نامه به من داد، روی پاکت با ماژیک سیاه با فونت بزگ، نامم نوشته شده بود، پاکت را باز کرده درون آن دعوت نامه ی بود برای اشتراک در فستیوال هنری که از سوی شخص وزیر اطلاعات و فرهنگ برگزار می گردد. تا چشمم به فستیوال هنری افتاد از خود پرسیدم فستیوال هنری دیگه چه است؟ آنهم از ساعت پنج عصر نهایت تانه شب در هتل انترکانتیننتال کابل، فکر کردم شاید یک مهمانی است و نه فستیوال، بعد گفتم شاید فستیوال باشد ولی از آن نوع فستیوالهایی که کسی تا هنوز ندیده است! خدا یا این چه باشد؟ نمایش فیلم؟ موسیقی؟ تیاتر؟ رقص و آواز؟ و یا به کدام کسی جایزه داده می شود؟ فستیوال که اینگونه نیست که هرکس بیاید یک دوست خودرا دعوت کند و یک تیاتر برایش بازی کند وبگوید که منهم فستیوال برگزار کردم.
بعد در یافتم که از این نوع دعوت نامه از جمله به خانم رویا سادات و دیانا ثاقب هم داده شده است، این دو خانم از جمله فیلمسازان موفق سینمای افغانستان هستند اما نام آنها در روی پاکت نوشته شده بود: رویا سادات هنر پیشه یا دیا نا ثاقب هنر پیشه!

کمی خندیدیم، و جمعی گفت که بعد از برگزاری جشنواره های فیلم و تیاتر و موسیقی در کابل که وزارت اطلاعات و فرهنگ جز در سخنرانی مراسم افتتاحیه آنها هیچ نقش دیگری نداشته است و زیر محترم هم جو گیر شده است و خواسته یک فستیوال هم ایشان دایر نماید اما چه اشکال دارد که برگزار کنندگان آن نمی فهمند که بسیار فرق است بین کارگردان و هنر پیشه و زن تنها هنر پیشه نمی تواند باشد می تواند کارگردان وهرچیز دیگری که در توانایی آدمی است نیز باشند.

بهر حال من به این جشنواره نرفتم و یکی از دلایل دعوت شدن در مراسم افتتاحیه اولین جشنواره بین المللی موسیقی بود که دقیقا همزمان با جشنواره وزیر اطلاعات وفرهنگ در لیسه استقلال برگزار می گردید.

بهرحال معنی این دو جشنواره همزمان را نفهمیدم، آیا وزیر می خواست با برگزای یک جشنواره کذایی که بیشتر به یک مهمانی پلو خوری شباهت داشته است مخالفتش را با جشنواره موسیقی اعلام کند یا حکمت دیگری داشته است؟ شاید کسانی که در متن ماجرا بوده باشند بیشتر بدانند

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

یک اسراییلی خود را با پرچم افغانستان پیچید!

این مطلب، می بایست در زمان مسابقات بین المللی المپیک نوشته می شد، اما متاسفانه بدلیل مشغله های زیاد به فراموشی سپرده شد تا همین امروز که به عکسهایم از پکن نگاه می کردم و بیاد این ماجرا افتادم.

قضیه از این قرار است که در روز مسابقه نثار احمد بهاوی در دور اول که به طرف آمریکایی بازی را واگذار کرد، تیم افغانستان بعد ازتشویق های فراوان افغانهای مقیم سالن و چینیهایی که از طرف افغان حمایت می کردند بسیار ناراحت شده بودند، طعم تلخ شکست در چهره تک تک افغانها نمایان بود در همین زمان کسی آمد و گفت اجازه است که با پرچم کشورتان عکس بگیرم؟ دو نفری که پرچم کلان را در دست داشتند به وی دادند، من کنجکاو شدم و از ش پرسیدم کجایی است؟ گفت اسراییلی و خیلی افغانستان را دوست دارد اما وقتی خودش را معرفی کرد بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود بنظر می رسید فکر می کند که دارد کار اشتباهی می کند؟ اسراییلی خودش را در پرچم افغانستان پیچاند و بعد کامره را به یکی داد و عکس گرفت منهم فوری از وی با پرچم افغانستان عکس گرفتم، بعد او رفت و گفت ما دقیقا روبروی شما در آنطرف سالن نشسته ایم.
بعد از اینکه وی رفت بحث بین تعدادی از افغانها شروع شد یکی گفت نباید اجازه می دادیم که با پرچم ما عکس بگیرد یکی گفت شاید از افغانها خوشش میاید چه اشکالی دارد که عکس گرفته است و دیگری گفت نه ، انها اغراض سیاسی دارند نکند از ما فیلم گرفته باشند.
ویک نفر که با تیم کمیته ملی المپیک آمده بود و تازه فکر کرده بود که اگر این مسله مطبوعاتی شود ممکن است آنها زیر سوال بروند از بقیه خواست لطفا این مسله را در مطبوعات نکشانید.
بهر حال این مسله تا چه حد می تواند مهم باشد یک طرف اما اصل این رویداد در کنار مسایل حاشیه ی دیگر المپیک شاید برای نوشتن در این وبلاگ چیز بدی نباشد.
یادم آمد دومین اسراییلی را که دیدم در شهر هوهوات مغولستان داخلی بود، وقتی در هستل رفتیم تا اطاق بگیریم یک جوان حدودا نوزده ساله مو فرفری پیش دیسک بود، خب، در جای مثل مغولستان خیلی سریع آدمها متوجه خارجی بودن همدیگر می شوند، سوال کردم از کجاست گفت : اسراییل و آمده تا تعطیلاتش را در این کشورها بگذراند و تصمیم دارد برود اولانباتور، از ما سوال کرد که شما از کجا هستید گفتم: افغانستان ! نزدیک بود شاخ در بیارد، فکر می کنم برای اولین بار یک افغان را دیده بود چون بلافاصله پرسید شما در خارج از افغانستان زندگی می کنید؟ گفتم نه در داخل افغانستان! بیشتر متعجب شد و بعد گفت شما خیلی فرق می کنید.
همان روز که ما رسیدیم وی بار وبندیلش را بست و رفت، نمی دانم برنامه سفرش بود و یا از افغان بودن ما، ترسید و نقل مکان کرد.
بهر حال این دو رویداد برای من این سوال را بوجود آورد که اسراییل برای ما افغانها چه است؟

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

بخاطر ما رونگ

شاید یکی از جذابیت های کشور مثل چین غذایش باشد، بخصوص اینکه بجای دست یا قاشق از دو چوب استفاده می کنند، وقتی رستوران بری اول اینکه بسیار مشکل است تا به گارسون بفهمانی که چه می خواهی، مینویی که می آورند به زبان چینی است و اگر عکس غذا هم باشد آنقدر متفاوت با غذاهای کشورهای دیگر است که باز نمی توانی حدس بزنی که چیست، بعد از آن، خدا توکلی وقتی سفارش دادی بی برو برگشت چوبها را می آورند وبعد تو میمانی که چه کار کنی ؟ راهی نیست جز اینکه چوبها را بدست بگیری، اول به دیگران بنگری که ازکجای آن گرفته اند وچگونه استفاده می کنند وبعد از ان تو هم سعی کنی که با نوک هردو چوب غذارا برداری برمی داری اول کمی مشکل است اما می شود آها! بعد از چند روز عادت می کنی آنوقت قاشق چیزی عقب مانده ی بنظرت می رسد، زیرا قاشق از لحاظ آسانی و کمیت برداشت غذا شباهتهایی زیادی با دست دارد اما چوب این طوری نیست شما نمی توانید در یک دفعه آنقدر غذا بردارید که در دهنتان جای نشود.
خب، گرفتن این دو چوب فرهنگی دارد، این را دوست خبرنگارم خانم ما رونگ رونگ گفت، اگر دو چوب را از نزدیک دو نوک آن که غذا برداشته می شود بگیری با فامیل ازدواج می کنی اکر از وسط با فامیل دور تر اما اگر از آخر بگیری مالوم نیست که با که و از کدام کشور ازدواج خواهی کرد.
حرف ما رونگ شد، با ما رنگ در جشنواره برلین آشنا شده بودم، وقتی پکن رسیدم شبی ما را مهمان کرد، در یک رستوران گران قیمت و سنتی، رستوران در طبقه آخر یک مرکز تجاری بنام பம் قرار داشت، وقتی از بالابرها بالا می رفتیم حس گشنگی عجیبی دست داده بود، اما وقتی وارد رستوران شدیم به محض ورود بوی انواع سس و بخار انواع غذا به مشام رسید دیگر اشتها بند شد، شاید این رستوران سنتی تا حدودی شباهت به رستورانهای کله پاچه فروشی داشته باشد که بخار دارد و بوی خاص، ما مهمان بودیم و گب نزدیم گارسونها ما را به یک میز راهنمایی کردند که قبلا رزرو شده بود، به محض نشستن چیزی شبیه سماور که در زیر آن آتش شعله ور بود و روی آن آب می جوشید در برابر ما قرار گرفت و بعد از آن خوردنی ها آمد، گوشت خام، سبزی خام، پنیر و چیزهای دیگر که نامش را تا هنوز نمی دانم، با همین دو چوب کذایی باید گوشت خام را می گرفتیم و در درون آب جوش می گذاشتیم و بعد با سس مخلوط می کردیم و نوش جان. شاید در عکس اولی بتوانید تصور کنید که چه طور جایی بوده است.

ما رنگ دو بار دیگر هم ما را مهمان کرد یک بار برای صرف قهوه در کوچه ی هنر مندان، کوچه ی که از مجموعه قهوه خانه های متنوع تشکیل شده است و اکثر صاحبان این قهوه خانه ها نسبتی با هنر دارند و هر کدام قهوه خانه تاریخچه و خاصیت ویژه، بعضی از این قهوه خانه ها از سالهای سال محل پاتوق هنر مندان مشهوری بوده است، و یک بار دیگر با جمعی از هنر مندان تایوانی، کره یایی و چینی در یک رستوران دیگر که غذاهای مثل خرچنگ، و قورباغه و چیز هایی دیگر سفارش داده بودند، در این مهمانی سومی فهمیدم که چقدر شوخیها و جوکهایی بین مردمان کوریایی، تایوانی و چینی و جود دارد و یکی از آنها اینکه، وقتی دختر چینی می خواهد از دواج کند یک دفعه به کره می رود تا شانس خود را بیاز ماید.
بحث از رستوران شد و بد نیست عکسی از یک رستوران خیابانی را نیز در اینجا بگذارم.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

موزه شهر هوهوات

فکر می کنم راجع به مغولستان دارم زیاد می نویسم اما تا حس نوشتن است، چیزی راجع به موزه نو شهر هوهوات و شبی که در رستواران باز شهر توسط یک مغولی مهمان شدم بگویم:
خوب یکی از مکانها برای شهری که می خواهی ببینی موزه اش است، پارک هم جای خوبی است آثار باستانی که خیلی خوب است، یکروز رفتم که موزه را ببینم دیر رسیده بودم تعطیل شده بود، بجای آن رفتم در یکی از پارکهای شهر، پارک بزرگی بود، با درختها و رودخانه، و مملو از سکوت، شهر بازی اش خاموش بود، و تعداد کمی در پارک قدم می زند، وقتی در کنار رودخانه در لابه لای درختها بانور نیمه تاریک شب راه بروی حسی عجیبی دارد اما این حس زمانی عجیب تر می شود که بروی و بروی وفکر کنی که هیچکسی در آن تاریکی و سکوت نیست اما یکدفعه ببینی که لب پسر و دختری باتمام عشق وشهوت برلبان هم است وهم دیگر را در آغوش می فشارند.

روز دیگر به موزه رفتم صف طویلی بود اول در صف ایستاد شدم دیدم که توان ایستادن را ندارم رفتم جلو گیشه تا شاید بخاطر خارجی بودنم تیکت بدهند جلو گیشه دریافتم که آنصف بدلیل اخذ تیکت مجانی است و گرنه می شود با مبلغ بیست یوان، مثلا پنجاه افغانی تیکت خرید و از شر صف تمام شد.

موزه نو شهر هوهوات، مدرن است و تازه ساخت و بعض قیستمهایش هنوز در حال مرمت است اما با اینحال موزه بسیار بزرگ و مدرنی است که در چهار طبقه ساخته شده است، برخلاف بسیاری موزه ها فیلمبرداری و عکاسی از تمام بخشهای آن آزاد می باشد، موزه به بخشهای مختلفی تقسیم شده است، فرهنگ و هنر، حیوانات، تاریخ، اکتشافات و بخشهای دیگر، تا نفس داشتم از برخی بخشها یدن کردم اما دیگر یارای گشتن نبود و نمی دانم چه بخشهایی را نتوانستم در چهار طبقه ببینم، بخش تاریخ شاید خیلی مهم باشد، به آنجا رفتم، مجسمه ها، نوشته ها و عکسهایی از گذشته های دور در آنجا بود، عکس از سربازان که در جنگها شرکت کرده بودند، عکس و نمونه هایی از آلات جنگی، و عکس و مجسمه از زنانی که با رنج تمام بار زندگی را بردوش می کشند، اما چیدمان این چیزها به گونه ی بود که حسی از حماسه و غرور را شاید بیشتر برای خود مغولها می داد.

بخش حیوانات هم جالب بود اسکلتی زیاد از انواع و اقسام دایناسور و شاید یکی از سالمترین و بزگترین اسکلت دایناسور دنیا در همین موزه نگداری شود که آنقدر بزرگ است که جایی ویژه ی برای آن درست کرده اند که تقریبا بلحاظ ارتفاع به اندازه دو طبقه موزه می شود.

در بخش اکتشافات نمونه های از موشکها و قطعات هواپیما گذاشته شده بود که در مغولستان ساخته می شود ویا قطعاتی از کارخانه های گونا گون، در اینجا هاست که آدم متوجه می شود که چقدر باورهای کاذب در کشورهای مثل افغانستان وجو دارد که بدلیل خود خواهیهای بی مورد ملتهای مثل مغولستان را چیزی بحساب نمی آورند.

شب شده بود آمدم در متن شهر در جاهای پر جنب وجوش شهر بخصوص آن قسمتها که پارکی باشد، رستورانهای کنار خیابانی نیز زیاد است صندلیهای را در کنار سرک می چینند و مردم می آیند در فضای باز بیر و شراب و کباب می خورند، منهم در یک چنین جایی نشستم و چند نوع کباب سفارش دادم، جای خوبی بود زیرا در روبرو یک مانیتور بسیار بزرگ قرار داشت که مسابقه المپیک را پخش می کرد، تازه شروع کرده بودم به خوردن که یکی، از میز کناری پهلویم آمد، گویا متوجه شده بود که خارجی هستم، چیزی گفت نفهمیدم، بیر تعارف کرد فهمیدم اما فقط بیر بود، سر تکان می داد باز هم متوجه نمی شدم تا اینه یک دختر و پسر که درمیز دیگری بودند وبعدا فهمیدم که نامزدند تنهاییشان را رها کرده و به جمع ما پیوستند آنها کمی انگلیسی بلد بودند، با آمدن آنها جمع ما تکمیل شد و خود را معرفی کردیم وبعد شروع کردیم به صحبت کردن و خندیدن و خوردن و نوشیدن، از من بخاطر آمدن به شهرشان تشکر کردند وبعد روی من نام مغولی گذاشتند و پول خوراک را همان مرد اولی پرداخت، در این مهمانی نا خواسته تازه فهمیدم که مغولها چقدر حسی انسانی دارند ومهمان نواز اند، بیادم آمد روزی که در گراس لند می خواستم اسب سواری کنم یک آب معدنی در دستم بود کمی مزاحم بود راهنمایم آمد و گفت که به من بدهید، من داشتم فکر می کردم که می توانم خودم آنرا بگیرم اما او فوری گفت، بدهید من برایت می گیرم و گفت : وقتی چیزی را به یک مغولی سپردی فکر کن که در خانه ات مانده ی!

این خیلی برایم جالب بود، خوب این نوشته را تقدیم می کنم به کسانی که در این عکس اند وشبی مرا در شهر خودشان مهمان کردند و نام باتور را برمن گذاشتند.

رقص شبانه در گراس لند


خوب، بد نیست رقص شبانه در گراس لند نیز اشاره کنم، این برای ما، که امنیت ندیده و رقص ندیده هستیم شاید خوب باشد، قبلا از راهنمای ریز نقش که همراه ما بود یاد آوری کرده بودم، بنظر می رسید که ایشان، در بین توریستها بیشتر از همه توجهش به من بود، نه من زبان اورا می فهمیدم و نه او زبان مرا، بهمین خاطر نمی توانست درست توجیه کند که چه برنامه هایی برای گروه تدارک دیده شده است، هروقت برنامه ویژه ی بود پنج دقیقه قبل یا خودش می آمد ویا یک موتر می فرست تا مرا ببرد، از این برنامه ها یکی برنامه مسابقه اسب بین اسب سواران وتوریستها بود که به شکل بسیار جذاب برگزار می شد والبته اسب سواران ماهر مغول حال و هوایی مهمانان خودشان را داشتند و کاری نمی کردند که آنها خجالت بکشد.

هنوز درد و کفتگی اسب سواری در بدنم ریشه داشت که دخترک آمد و گفت همرایش بروم، رفتیم انطرف یک رستوران سنتی بود، رستورانی که در واقع در یک کپه یا خانه سنتی اما بزرگ قرار گرفته بود، داخل رستوارن میزهای گرد و کلان برای هر گروه توریستی بصورت جداگانه چیده شده بود، و روی دیوار از جمله عکس چنگیز خان نیز رسم شده بود، مغولها، نیز غذا را مثل چینیها با دو چوب می خورند.

به کپه خود برگشته حس خواب عجیبی در درون دشت گراس لند داشتم که یک دفعه سر وصدای آتش بازی از کمپهای دور دست توریستی بلند شد، این آتش بازی برای تویی که از افغانستان باشی و تصورت از آتش و سروصدای آن مساوی با یک حمله انتحاری و بعد مرگ چندین نفر باشد چندان خوشایند نیست اما در آنجا معنی جز شادی وسرگرمی را ندارد، آنقدر آرامش وسکوت هست که این آتش بازیها، لحظه ی دل سکوت دشت را می شکند وباعث تنوع می شود، در کمپ ما آتش بازی شروع نشده بود با خود گفتم کمپ ما، فرق می کند که ناگه راهنما دوباره تک تک کرد و گفت یک برنامه تدارک دیده ایم بیایید، دو باره رفتم، اول کنسرت بود یک دختر بعد یک پسر و بعد باهم خواندند و خواندند این خواندنها بقدری خوب بود که بعدا رفتم دی وی دی فروشی و موسیقی مغولی خریدم تا با خود به کابل ببرم و گوش کنم.

بعد از آواز خواندن رقص شروع شد در رقص همه شرکت کردند اما بعضی از رقصها آنقدر فنی بود که اجرایی آن برای بسیاری دشوار بود شاید مثل آتنگ برای یک خارجی که برای اولین بار آنرا ببنید و نداند که چگونه پیش می رود در حین مراسم رقص بود که ناگهان آتش بازی از اطراف محل رقص شروع شد، حالا آتش بازی نه کی؟ تازه فهمیدم که این آتش بازیها یک نوع رقابت هم است بین کمپهایی توریستی و کمپ ما فکر کنم رویی از دیگران کم کرد، در حدود بیست دقیقه همه مبهوت آتش بودند که به هوا میرفت ودر دل تاریک آسمان منفجر می شد.

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

اسب دوانی در گراس لند

خوب، فرصتی است تا در این گیرودار کابل، به روزی که در گراس لند اسب دواندیم، نظری بیندازم:
بیرون از کمپ های توریستی طویله آسب بود، شما اگر می خواستید در گراس لند بگردید باید می رفتید و اسب کرایه می کردید و بعد از آن راهنما شما را به مقصد تان می رساند، برای توریستها چهار مقصد اسب سواری تعیین شده بود و شما می توانیستید به تناسب توانتان یک یا تمام مقصد را انتخاب می کردید ما ، سه مقصد را انتخاب کردیم که بر اساس گفته راهنمای مان پنج ساعت اسب سواری را در بر می گرفت، اول تپه ی بود که برفراز آن یک عبادتگاه بسیار ساده قرار داشت، مردم می رفتند و حسی از عبادت در بلندای تپه بهشان دست می داد، رفتن به عبادتگاه ساده علاوه بر آن حسی از آرامش و سکوت را نیز به آدم می دهد حتی اگر عبادتگاه جایی مثل مسجد نباشد.
مقصد دوم یک در یاچه کوچکی بود که برفراز آن دسته های از مرغ مهاجر پرواز می کردند و بر روی آن گله های از مرغابی شنا، وقتی کنار در یاچه رسیدیم چند خانم موتر سوار با لباسهای سنتی مغولی رسیدند که برای عکس گرفتن کرایه می شد، بعضی از زنان علاوه بر لباس بره ی نیز داشتند که برای زنان عکس گرفتن در لباس مغولی و در کنار آن برره خیلی زیبا می نمود.
مقصد نهایی ما، باز دید از یک دهکده واقعی مغولی بود، این دهکده هر چند دور بود اما جذابیت زیادی داشت بخصوص اینکه به ما گفته بودند شما می توانید در خانه ها بروید وچای بخورید.
به دهکده رسیدیم، دهکده شاید مثل دهکده های تمام جهان، امکانات کم بود و سرک اش خاکی اما مردمانش مهربان ، به خانه یکی رفتیم و چای و شیرینی آورد و بعد خدا حافظی کردیم، این خانه از ما پولی نگرفت اما شاید شرکتهای توریستی چیزی به آنان می دهد.
خوب این جاهایی بود که در گراس لند دیدم اما اسب سواری خودش داستانی دارد، اینکه در وهله اول راهنمای ماهر مغولی تان می فهمد که اسب سوار نیستید و بعد می آید و یاد می دهد که چگونه پایتان را در گره بگذارید و چگونه عنان اسب را بکشید تا راه برود، جالب اینکه وقتی دشت ندیده و اسب سوار نشده باشید و فکر کنید که چون مثلا فیلم خوب می سازید پس می توانید پنج ساعت هم خوب اسب سواری کنید! اما این اسب سواری شب نشان داد که چه بوده است، فکر می کردم که پیج بند بند بدن بر روی اسب شل شده افتاده است.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

گراس لند

گراس لند یک جای تفریحی در بیست کیلومتری شهر هوهوات در مغولستان داخلی است، صبح زود با توری که از هتل محل اقامت مان در این شهر تدارک دیده شده است به گراس لند می رویم، دخترک ریز نقشی راهنمای ماست اما او انگلیسی بلد نیست ، بقیه همراهان اگثرا چینیهایی هستند که از شهرهای مثل شانگهای و پکن برای تفریح به مغولستان آمده اند، راهنما تمام بیست کیلومتر راه را در باره مغولستان و فرهنگ و اداب مردم صحبت کرد، این چیزی است که از مجموع ایما و اشاره هایش در یافتم . بلاخره به گراس لند رسیدیم ، دشت وسیعی که شرکتهای توریستی در بخشهای مختلف آن کمپهایی به سبک خانه های سنتی مغولستان درست کرده اند، بیرون از کمپ گله ی از اسب منتظر توریستها بودند، وقتی از موتر پایین شدیم یک تیمی از دختران با لباسهای مغولی، شیرینی و شراب بدست و بیت خوانان مقابل موتر آمده و از توریستها استقبال کردند، در کاسه شراب اول باید دو انگشت شست وسبابه ات را می زدی و قطرات آنرا یکدفعه بسوی آسمان وبعد به زمین می پاشیدی وبعد از آن می نوشیدی.
بعد تعیین اطاقها، اطاق من یک خانه مقبول مغولی بود که سالهای قبل در فیلمها دیده بودم و همین چند ماه پیش نیز یک فیلم تبلیغاتی از جذابیتهای توریستی مغولستان یک فیلمساز مغولی در آلمان به من داده بود و انرا نیز دیده بودم اما هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی در داخل آنها بخوابم.
این خانه ها اگر چند در دشت و سنتی است اما در بینش همه چیز موجود است ، حمام و چپرکت و در بسیاری شان تلویزیون و البته برق چیزی که ما در افغانستان بعد از شش سال حضور آمریکا بازهم آرزوی داشتنش را داریم.
اسب سواری، گشتن در گراس لند و رفتن در خانه واقعی مغولها، و رقص و آتش بازی شبانه باشد برای یک دفعه دیگر اگر فرصت کردم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

بعد از المپیک


قول داده بودم که راجع به المپیک و مشارکت تیم افغانستان در آن بیشتر بنویسم و اینکه چگونه روح الله نیکپا مدال آورد تا به خود بیایم روح الله در کابل مثل یک قهرمان استقبال شد و شهر چند میلیونی کابل را لرزاند و چیزی برای بحث برای قبل از این تاریخ نگذاشت، در این مدت منهم فرصت را مغتنم شمرده سری به مونگولیا زدم، و می خواستم زیاد بنویسم در باره مردمی که اگر صده های قبل برای فرار از جغرافیایی سرد زندگی شان به تاخت و تاز می پرداختند و حاکمان چین جنوبی را وادار به بنای دیوار چین کردند اما امروزه در صلح و آرامش زندگی می کنند.

قصه های چین و مونگولیا زیاد است ولی متاسفانه امروزه در کابل دوباره اسیر کار، درس و انترنت ضعیف شده ام که انگیزه برای نوشتن نمی ماند و حتی وقت برای نشر عکسهایی که در این مسافرت گرفته ام.

بهر حال نگاه به شرق اگر برای جهان امروزی بدلایل اقتصادی است برای ما افغانها و بخصوص برای کسانیکه دغدغه کارهای سیاسی و فرهنگی را دارند می تواند بدلایل فراوانی جالب باشد.

مسافرت نیز برای افغانها، اگر دیگر در ایران و پاکستان جذابیتی ندارد چین و کشورهای آسیایی میانه می تواند این خلا را بخوبی پر کند و حتی اگر زبان نفهمی صرف گشت و گذار می تواند چیزهای فراوانی برای یاد گرفتن ولذت بردن داشته باشد.

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

اشک ریختن در شکست یک هموطن خیلی زیبا است


امروز بیست و دوم اگست روز مبارزه نثار احمد بهاوی بود، مبارزه برای کسب مقام یکطرف اما مسایل حاشیه ی طرف دیگر قضیه که این آخری برای افغانها خیلی جالب است.
افغانهای مقیم پکن ، شاد از دست آورد دیروز روح الله نیکپا، تازه یخشان آب شده بود از اوایل شب گذشته به وقت پکن نتیجه روح الله اعلام شد، همه خود را آماده کرده بودند برای امروز، از صبح زود وقتی دو سه هموطن را دیدم احساس کردم که نفسها برای تشویق و انگیزه برای در دست گرفتن و بر افراشتن بیرق افغانستان بیشتر شده است.
مبارزه نثار با حریف آمریکایی بود، در استادیوم شر و هلهله عجیبی بر پا شد اول آمریکایی وارد سالن شد با ورود او تماشاگران ساکت نشسته بودند اما بعد از آن وقتی نثار احمد وارد سالن گردید و همه دریافتند که حریف آمریکا، افغانستان است بسیار تشویق کردند تشویق تماشاگران که اکثر چینی بودند در طول مبارزه هم ادامه داشت بگونه ی که در آخر سفیر افغانستان، آمد و با غرور خاصی گفت: دید ید دوستان کشور ما را که چقدر تشویق کردند.
در حین مبارزه یک تعداد آمریکایی یو اس ای می گفتند اما در برابر آنها تمام سالن نام افغانستان را فریاد می کشیدند و این برای تماشاگران آمریکایی عجیب بود بنحوی که برای یک مدتی سکوت کردند.
من با دوربین کوچکم فیلم می گرفتم، در همان اول مبارزه رییس فدارسیون تکواندوی افغانستان آمد و گفت اگر میشه تمام مسابقه را فیلم بگیرید من روی داور مشکوکم، این مرا حساس ساخت، بالاخره مبارزه وقتی شروع شد امتیاز ها به سه و چها ر رسید اما داور دو سه بار به نثار اخطار داد و نمره های وی کم شد.
نفسهای افغانهای حاضر، در آخرین لحاظات بند آمده بود، سالن تا آخرین ثانیه ها نثار را تشویق می کرد ، افغانها هم روی نثار بیشتر حساب باز کرده بودند اما بالاخره آمریکایی کارش را کرد.
یکی دو نفر از افغانها را دیدم که اشک ریختند، این اشک ریختن در شکست یک هموطن خیلی زیبا بود، زیبا تر از برد! اشک نشانه اوج علاقمندی یک فرد برای پیروزی یک فرد دیگر است.
منهم خیلی دوست داشتم نثار به مدال برسد با خود حساب کرده بودم اگر وی نقره یا طلا بگیرد خیلی خوب می شود. اما حدود یکفته پیش وقتی نثار را دیدم که زبانش پاره شده بود و داکتر چند بخیه زده بود نگران بودم و ناراحت از اینکه چرا تیم افغانستان بی احتیاطی می کند و در آخرین لحظات بگونه ی تمرین می کنند که آسیب ببینند.
اما در مجموع نثار و روح الله هردو شایسته بیشتر از آنچه بدست اوردند بودند، هردو شبهاهتهای زیادی بهم دارند، هردو صمیمی و دوست داشتنی هستند.
برای حاشیه این مسابقات گفتنی های زیادی دارم که در روزهای آینده به آنها می پردازم.
و در اینجا بد نمی بینم که عکس تنها توشیق کننده خردسال افغانستان در پکن را نشر کنم، سلیم نوجوان شوخ طبعی که معلم زبان چینی خودرا در روز مسابقه به ستوه در آورده بود.

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

افغانستان صاحب اولین مدال المپیک در تاریخ خود!


امروز ورزشگاه اختصاصی برای مسابقات رزمی شهر پکن شاهد مبارزه روح الله نیکپا بود، نیکپا با شکست دادن حریفانی از آلمان، انگلستان و اسپانیا و شکست در برابر ورزشکار مکزیکی به مدال برنز دست یافت.
افغانستان در المپیک پکن چهار ورزش کار دارد، اما تعدادی زیادی از وزارت خارجه و کمیته ملی المپک به شمول رییس و بقیه مسوولین به پکن آمده اند با تمام بی نظمی ی که دیده می شود بازهم نیکپا نام افغانستان را بلند کرد.
شاید انچه جالب توجه باشد، نحوه تشویق تماشاگران افغان باشد، تجربه تشویق نکردن تلخ است ما مردم عادت کرده ایم که همیشه روحیه همدیگر را تخریب کنیم اما تجربه تشویق همدیگر و مشارکت در پروزیهای هم را نداریم .
در پیش از چاشت وقتی روح الله با تکواندوکار آلمانی مبارزه می کرد تماشاگران افغان و مسوولین المپیک ارام نشسته بودند و نمی دانستد که چگونه از نیکپا حمایت کنند. یکی دو نفر یکی دوبار سعی کرد چیزی بگوید اما بقیه نای تشویق را نداشتند.
بعد از چاشت کمی وضعیت بهتر شد و دانشجویان افغان دانشگاه پکن شور آفریدند اما بازهم سرو صدای آنان در برابر یک تیم کوچک اما منسجم مکزیکی که با نای وسرنا آمده بودند وخودشانرا در بیرق کشورشان پیچیده بودند و باهم آواز می خواندند نا چیز بود.
نکته جالب دیگه این است که تماشاگران افغان نمی دانستند که چه کلمه یا جمله کوتاهی را برای تشویق به کار ببرند، بعضیها می گفتند بگوییم افغان! ولی آشکارا محسوس بود که این کلمه به مزاق آنان خوش نمی خورد اینگار افغان یک چیز بدی است که نباد ادایش کرد، بعضیها می گفتند بگوییم افغانستان ولی در دو بخش : افغان- ستان!
سرانجام اکثریت نا خود آگاه توافق کردند که صدا بزنند روح الله روح الله.
با تمام این وجود روح الله افتخار افرید.
چهار نفر وسط چهار ورزشکار افغان در المپیک پکن، نفر وسطی روح الله نیکپا.
بیشتر در بی بی سی:

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

دیوار چین


دیوار چین که تاریخ ساخت آن به دوصد سال قبل از میلاد بر می گردد شگفت آور است، شاید افتتاحیه المیپیک پکن را دیده باشید و یا اگر در چین مسافرت کرده باشید و دیده باشید که راهنماهای هتل محل اقامت تان از صبح تاشب دم در استوار استاده است و در برابر هر مسافر لخند می زند و نه خمیازه ونه خستگی دیده می شود، متوجه خواهید شد که چه پیوندی است بین تمام این کارها در کشور بزرگ چین، ساخت دوار چین که قریب نه قرن طول کشیده است نشان از استواری و نظم و پایداری یک ملت است، امروزه دیوار چین هر چند در بسیار نقاط از بین رفته است اما بخش قابل توجه از آن پا برجاست وبه شدت از سوی حکومت، محافظت می شود.
من نیز امروز شانس پیدا کردم تا از بخشی از این دوار که در حاشیه شهر پکن واقع شده است دیدن کنم.
برنامه باز دید از این دیوار برخلاف تصوراولیه ام خیلی راحت صورت گرفت تصمیم داشتم که یک موتر گرفته و تنهایی بروم ولی وقتی کارمندان هتل مطلع شد صرف با هزینه بسیار ناچیز ١۵٠ یوان که در حدود بیست دالر می گردد این کار میسر شد، صبح زود یک واگن هفت نفره آمد دوسه توریست خارجی دیگر هم سوار بود و با یک مترجم ما را برد.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

مشارکت سمبولیک دختران افغان در مسابقه المپیک

١۵ ماه آگست، امروز روبینا مقیم یار در استادیوم آشیانه پرنده، جاییکه افتتاحیه المپیک در آن برگزار شده بود به میدان رفت و در گروه پنجم با ١۴ و ٨٠ صدم ثانیه نفر آخر شد.
مقیم یار در المپیک آتن هم شرکت کرده بود و فکر می کنم آنجا نتیجه بهتری گرفته بود، اما تقصیر از روبینا نیست مشارکت سمبولیک دختران افغان در مسابقه المپیک در چین داستان طولانی دارد.
دختری که برای این کار انتخاب شده بود بعد از مدتی زیاد تمرین در کشورهای مالزی و ایتالیا سرانجام در ایتالیا فرار کرد و پناهنده شد.
بعد از آن کمیته ملی المپیک سعی کرد این راز را سر پوشیده نگهدارد اما نتوانست و خبرنگاران خارجی زرنگ تر از آن بودند در چنین وضعیتی رو به روبینا آوردند تا وی از افغانستان بعنوان تنها دختر افغان در المپیک نمایندگی کند، روبینا حدود ١٢ روز قبل از مسابقه شروع به تمرین کرد این در شرایطی بود که استاد نداشت وهیچکسی به مسایل و مشکلات و دشواریهای وی توجهی نمی کرد.
نکته دیگر اینکه روبینا و دو دختر دیگری از یمن و یک کشور گمنام آفریقایی با رو سری در مسابقه شرکت کردند که تمام این خانمهای محجبه از رقیبان خویش پس ماندند تا به تیوریسنهای اسلامی کشورهایشان ثابت کنند که اگر به زور آنها را نماد اسلامی می سازند آنها هم بلدند با آخر شدند نام اسلام را نیک کنند!
ولی پشت پرده چیزهایی دیگری است این اسلام گرایان ظاهر نما، در خارج از دید دوربین کارهای عجیبی می کنند و شبها تا ساعتهای سه و چهار صبح در دسکوتیکهای و رقاص خانه ها سر می کنند .

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

شهر جادویی پکن

از گذشته های دور وقتی راهم برای سفرهای خارجی هموار شد هیچگاه دوست نداشتم از کشورهای مثل چین و هند دیدن کنم فکر می کردم جایی که نفوس زیاد است و ترافیک لذتی برای دیدن ندارد.اما بالاخره آمدم چین و الان بیشتر از سه هفته است که در شهر پکن هستم روزها بیرون می روم بعض شبها تاساعت 12 شب شب گردی می کنم و گاهی قایق سواری و کمتر به دیدن بازیهای المپیک می روم. چند سال زندگی در کابل و نبود جا و مکان برای گردش بخصوص در شب عقده آلودم کرده بود آلان آنقدر می گردم و می چرخم تا پایم از خستکی زله می شود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

عکس تیم جشنواره برداشت دوم



جشنواره برداشت دوم با موفقیت در فضای مملو از ترس وهراس در زمانیکه رییس جمهور کرزی طرح ترورش اجرا می شد در شهر کابل دایر شد و به آخر رسید.


بد نیست در اینجا به گذشته برگردیم به روزهای اول سال که به کوه رفتیم و با هم عکس گرفتیم.


امروز روز آخر بود بعضی از اعضای تیم افغانستان را ترک کردند موقع خدا حافظی چشمها پر اشک شده بود.
تیم برداشت دوم واقعا یک تیم صمیمی و پر کاری بود.

از راست به چب:

سید محمد حسن زکی زداده، علی کریمی، دیانا ثاقب، ساندار شفر، سارا زندیه،اندیرا (اندیرا واقعا عضو تیم بود همه را شاد می کرد و با همه بازی می کرد)، ملک شفیعی و مجیب الرحمان مهرداد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

خانه سیاه است

کارگردان، نویسنده و تدوینگر: فروغ فرخزادفلمبردار: سلیمان میناسیانایران 1962، 22 دقیقه، فارسی/ زیرنویس فرانسوی/ترجمه ی همزمان انگلیسییک صدای روی تصویر در ابتدای فلم، آرزوی کارگردان و شاعر معروف فرخزاد را از ساخت این فلم بیان کند. او امیدوار است که با این فلم موفق شود تا آن سر افکنده گی یی را از بین ببرد که بعضی ها بخاطر این توهم که گویا زشت هستند احساس میکنند. او با احتیاط با مریضانی که در جذامخانه یی در آذربایجان هستند رفتار میکند. صحنه های مستند در کنار صحنه های بازسازی شده قرار میگیرد. کمره به مریضی که خود را در آیینه می بیند نزدیک میشود. صدای مردانه یی به طور بی طرفانه و خنثا درباره ی مرض جذام توضیح میدهد و بعد صدای فرخزاد را می شنویم که روایت خودش از فلم را قصه میکند و آیاتی از قرآن را می خواند.


فروغ فرخزاد (تهران)
این شاعر در سال 1935 در یک خانواده ی طبقه ی متوسط در تهران بدنیا آمد. او در شانزده سالگی ازدواج کرد، در هجده سالگی یک بچه بدنیا آورد، و قبل از بیست سالگی طلاق گرفت. فرخزاد به خاطر ادامه ی کار شعر و سبک زنده گی مستقلانه اش، فرزندش را به خانواده ی شوهر سابقش سپرد.
فروغ فرخزاد شاعر مدرن ایرانی پنجره های شعر فارسی را به سوی ارتباطات واقعی و دنیای واقعی گشود. ابراز بی پرده ی احساسات او در زمینه ی عشق ورزیدن و روابط جنسی یک رخداد انقلابی بود. در سال 1959 فرخزاد جهت تحصیل در رشته ی تولید فلم به انگلستان رفت. او نخستین تجارب سینمایی اش را با تدوین فلم «یک آتش» بدست آورد که توسط شاهرخ برادر ابراهیم گلستان فلمبرداری شده بود.
در سال 1962، فرخزاد و سه تن از همکارانش در گلستان فلم، به تبریز رفتند و در ظرف دوازده روز «خانه سیاه است» را فلمبرداری کردند. او در 32 سالگی به اثریک سانحه ی ترافیکی کشته شد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

سه نقطه

نويسنده و كارگردان: رويا سادات
فلمبردار: معصوم قسمت، سيد فهيم هاشمي
تدوينگر: سيد فهيم هاشمي
صدابردار: شعيب ساحل
تهيه كننده: خانه ي سينمايي رويا
افغانستان 2004، 51 دقيقه، دري/ زير نويس انگليسي

اين فلم داستان مشكلات يك زن جوان و سه اولادش است كه مجبور هستند بدون كدام سرپرستی در منطقه ي مرزي بين افغانستان و ايران زنده گي كنند. با زنده گي به اين شيوه، زن جوان اين قانون سنتي خانواده را زير پا ميكند كه بر اساس آن بايد با برادر شوهر گم شده اش ازدواج مي كرد. براي اين كه او و بچه هايش از گشنگي نميرند، تنها كاري كه از دستش بر مي آيد اين است كه به عنوان يك قاچاقچي ترياك براي خان ثروت مند محل كار كند. رويا سادات در بستر اين داستان دراماتيك به تحليل ساختارهاي سنتي خانواده فيوداليزم و ازدواج اجباري مي پردازد.

رویا سادات (هرات)
سادات در سال 1981 در هرات بدنیا آمد و در شهر هرات در رشته ی علوم سیاسی درس خواند. او کارگردان دو فلم کوتاه است و چندین بار در برنامه ی تلویزیونی «زن و جامعه» به عنوان نطاق فعالیت داشته است. «سه نقطه» اولین فلم نیمه بلندی است که او کارگردانی کرده است. او هم اکنون در کابل در تلویزیون طلوع به عنوان کارگردان در سریال «رازهای این خانه» کار میکند و برای دومین فلم داستانی اش آماده گی می گیرد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

سايه

كارگردان: نصیر القاس
فلمنامه: صديق برمك ( بر اساس رماني از جلال آل احمد)
بازيگر: ياسمين يارمل
افغانستان 1990، 23 دقيقه، دري / ترجمه ي همزمان انگلیسی
يك زن بايد بين شوهر جديدش و طفلي كه از ازدواج قبلي برايش مانده است يكي را انتخاب كند، چون شوهر جديد حضور طفل را تحمل كرده نمي تواند، زنان همسايه او را مشوره ميدهند كه طفل را رها كند، زن در نهايت با قلبي آهنين طفلش را ترك كرده و به تنهايي راهي يك بازار شلوغ ميشود.


نصیر القاس (کاسل)
القاس که در سال 1956 در کابل زاده شد، در رشته ی کارگردانی فلم درس خواند. او به صفت کارگردان و بازیگر در افغان فلم و تلویزیون ملی افغانستان کار کرده است. القاس در چندین برنامه ی تلویزیونی به عنوان مجری و یا تهیه کننده سهم داشت. پس از یک سو قصد نافرجامی که علیه او صورت گرفت، در سال 1996 به همراه فامیل اش به آلمان پناهنده شد و از آن به بعد تا حال در شهر کاسل
زنده گی میکند. او در سال 2006 در تولید فلم «زندان» به عنوان یکی از تهیه کننده گان سهم گرفت.

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

طلبگار

طلبگار
كارگردان: خالق عليل
بازيگران: خان آقا سرور، ميمونه غزال، رفيق صادق، حبيبه عسكر
افغانستان 1969، 40 دقيقه، دري/ زير نويس انگليسي

ناصر يك چوتار و حقه باز بسيار ماهر، ميخواهد كه با يك محصل به نام سيما ازدواج كند كه از يك خانواده ي نسبتنً مرفه كابلي است. او با رفتار محبت آميز و اشراف منشانه اش موفق ميشود كه دل پدر سيما را به دست بياورد. اما براي سيما، خوشبختي نه در پول است و نه در شوي، بلكه در تكميل تحصيلاتش. او عليه ارزش هاي والدين اش قد علم مي كند و در نهايت حقه هاي ناصر هم هويدا ميشود.


خالق علیل (کیف)
در ابتدای دهه ی 70 میلادی خالق علیل تحصیلاتش را در رشته ی شرعیات در دانشگاه کابل به پایان برد، و بعد در آکادمی دولتی فلم مسکو (WIGK) به تحصیل کارگردانی فلم پرداخت. او برای پنج سال رییس موسسه ی دولتی افغان فلم بود و در کنار چندین فلم مستند سه فلم بلند داستانی نیز در افغانستان ساخت. او هم اکنون در اکراین زنده گی می کند.

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

زنان و سينما

كارگردان: آمنه جعفري
فلمبردار: پروين ايوبي
افغانستان 2004، 20 دقيقه، دري/ زير نويس انگليسي
آمنه جعفري كارگردان سينما، در جستجوي يك بازيگر زن، آرشيف موسسه ي دولتي «افغان فلم» را مرور ميكند. سفري در بستر زمان به آغازين روزهاي تاريخ سينماي افغانستان.
پس از نمایش فلم: گفتگو با آمنه جعفری

آمنه جعفری (کابل)
در سال 2004 این هنرپیشه و کارگردان در یک تیاتر دخترانه در کابل شرکت کرد که نمایشات فرمایشی را برای دعوت زنان و مردان به سهم گیری در انتخابات اجرا میکردند. او در فلم «کلاربلیک» نقش شخصیت اول را به عهده داشت، و در سال 2004 فلم مستند «زنان و سینما» را کارگردانی کرد.

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

پوستر برداشت دوم



این پوستر جشنوراه برداشت دوم است اما پوستر برداشت دوم نیست این چندمین کاری است که روی این پوستر انجام شده است اما تا هنوز نهایی نشده است هنوز می شود چند ایراد کوچک در آن پیدا کرد اما شکل نهایی پوستر را در آن می شود دید.

از این ببعد فیلمهایی که در این جشنواره به نمایش در خواهند آمد را نیز معرفی خواهم کرد.

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

برداشت دوم - جنسیت و جامعه در سینما

«برداشت دوم» اصطلاحی است به معنای تکرار دوباره ی یک نما به منظور گرفتن نتیجه ی بهتر. برداشت دوم هرگز برداشت اول نیست. فستیوال فلم «برداشت دوم» ادامه ی برنامه ی سینمایی «اسپلایس این» است که قبلاً در آلمان برگزار شده بود.
طي تاريخ كوتاه سينماي افغانستان، زنان فقط از سال 2001 به اين طرف فرصت اين را يافته اند كه براي اولين بار در پشت كمره ي فلمسازي قرار بگيرند. دستاوردهاي سينمايي آنان به نحوي بازتاب خواستهاي سياسي آنان است كه با انعكاس و نقد وضعيت فعلي زنان، سعي مي كنند كه به بهبود شرايط آينده ي آنان در جامعه ي افغانستان متعهد باشند.
فستيوال فلم «برداشت دوم»، به موضوع « زنان و افغانستان» نيز به طور جنبي خواهد پرداخت، موضوعي كه به طور تكرار شونده يي ابزاري بوده است براي كار فلمسازان و بازيگران محلي زن، و موسسات فعال در امور زنان كه فعاليتهايشان قسماً قبل از حكومت طالبان شروع شده و از آن به بعد هم در مهاجرت ادامه داشته است.
فستیوال «برداشت دوم» فلمهای آموزشی، فلمهای بلند داستانی و فلمهای مستند را به نمایش میگذارد، برای مثال فلم کوتاه «روشنی» (2004) به کارگردانی لطیف احمدی به شیوه ی طنز آمیزی به آموزش خواندن و نوشتن زنان دهاتی می پردازد. همچنین در فستیوال دو فلم تاریخی از آرشیف افغان فلم نیز به نمایش گذاشته خواهد شد: فلم بلند «طلبکار» که خالق علیل آنرا در 1969 ساخته است و فلم کوتاه «سایه» از دهه ی 90 میلادی با کارگردانی نصیر القاس.
برای برقراری یک ارتباط سینمایی با هندوستان، ایران، اروپا و ایالات متحده، به موضوعاتی چون جنسیت و جامعه در پهنه ی بین المللی پرداخته خواهد شد. به طور نمونه فلم هندي «محكمه ي زنان» به كارگرداني فلمساز و فعال حقوق زنان ديپا دانراج درباره ي يك سيستم قانوني آلترنتيوي است كه از سوي يك مركز مستقل پيشنهاد شده است تا در ساختارهاي سلسله مراتبي موجود در نظام قضايي هند پذيرفته شود. در مستند «روزگار ما»، کارگردان ایرانی رخشان بنی اعتماد، 48 کاندید زنی را همراهی میکند که بیهوده در تلاش هستند تا در انتخابات ریاست جمهوری سال 2001 شرکت کنند. فلمهای مستند شاعر و فلمساز مشهور ایران فروغ فرخزاد و کامران شیردل کارگردان ایرانی تصویری از تاریخ سینمای ایران در دهه ی 60 میلادی بدست میدهد. فلم «قول» که توسط ژان-پییر و لوک داردن در بلجیم ساخته شده است به وضعیت مهاجرین در بلجیم و رابطه ی ایگور نوجوان 15 ساله با پدرش می پردازد.
فستیوال با مستند «25 درصد»(2007) از دیانا ثاقب افتتاح خواهد شد، که به مشکلات هر روزه ی اعضای زن پارلمان افغانستان می پردازد. در پی این فلم، «طلاق به سبک ایرانی» به نمایش در خواهد آمد که مستندی است از کیم لانگینوتو و زیبا میر حسینی در باره ی یک محکمه ی خانواده در تهران.
برنامه ی «اسپلایس این» قبلاً در شهر های کاسل، برلین و هامبورگ آلمان نمایش داده شده است، و اکنون به همکاری مرکز هنر و فرهنگ افغانستان دوباره سازماندهی شده است و تحت عنوان «برداشت دوم» درکابل برگزار میشود.
این جشنواره از تاریخ 04/28 – 05/02/08، در مرکز فرهنگی در شهر کابل بر گزار می شود
براي معلومات بيشتر به اين نشانی ها مراجعه كنيد:www.mazefilm.de و www.cacakabul.org

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

از مرز به مرز جای پای افغانها از دید سینمای ایران

افغان ها مهاجراند. ومهاجرين روزی ازافغانستان آمده اند و روزی بايد برگردند. سينمای ايران نيزبه تبع فضای ايديولوژيک حاکم برايران باپديده ای بنام پناهندگان افغان، همراه شده است . اين همراهی اگرچه درمراحل اوليه بيشترجنبه شعاری بخودمی گيرد، امابعدها چهره واقع گرايانه تری ازافغانها را ترسيم می نمايد. گاهی آنان رابه فراموشی می سپارد و گاهی برآنان می تازد. گاهی تصويرآنان سورئال می گردد و زمانی تبديل به مد می شود. روی هم رفته، سينمای ايران ازآن سوی مرزبا مهاجرين افغان همراه می شود و تا آن سوی مرزآنان رابدرقه می کند.
برای خواندن کامل این متن اینجا را کلیک کنید:http://jadidonline.com/story/23012007/fq/afghans_in_inranian_movies
این مطلب بسیار وقت نوشته بودم، هرچند جایی برای تغییرات و ویرایش دارد اما فکر می کنم نوشته بدی نباشد برای کسانیکه می خواهند تغییر نگاه فرهنگیان ایران به قضیه افغانستان را د رطی دو دهه گذشته بدانند.

من بدلیل سانسور پرشیان بلاگ توسط نیو سانسوریستهای افغان به اینجا نقل مکان کردم

من ملک شفیعی هستم یکی از کسانیکه اولین وبلاگهای افغانی را بنام بامیان در پرشیان بلاگ ایجاد کرد و در ترویج این پدیده در بین فرهنگیان افغان نقش موثری داشتم. امید وارم بتوانم این وبلاگ را نگهدارم .
مدت زیادی است که بدلیل سانسور وبلاگهای فارسی ایرانی توسط شرکت افغان تله کام نتوانسته ام وبلاگ قبلی خود را ببینم
ولاگ قبلی من:morad.persianblog.ir
خوب سانسور حد اقل یک فایده دارد و آن اینکه کنجکاو تر می شویم و راههای دیگری را می یابیم. هیچ موقع فکر نمی کردم در کشوری زندگی کنم که در آن سانسور وجود داشته باشد والان همین گونه شده است.