۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

من در فیس بوک هستم

مدتی است در فیس بوک حضور دارم، آنجا بیشتر فعال هستم
بنا براین دوستانی که مایل اند عکسها و نوشته های کوتاه مرا بخوانند مرا در صفحه شان اضافه کنند.
از قضا امروز متوجه شدم کسی بنام نیلوفر برایم پیام مانده است اما بجای اینکه پیام را باز کنم آنرا رد کردم
از ایشان معذرت می خواهم
Malek Shafi'i

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

قانون احوال شخصیه

همه از این قانون نوشتند جز من! همین دیروز شنیدم که علارغم مخالفت بعضی از ملاها این قانون تعدیل شده است
امروز بهمین خاطر جلسه ی با حضور زنانی که اکنون سینه پیش کشیده اند و وانمود می سازند که براثر سعی وتلاش آنها این تغییرات بوجود آمده جلسه داشتند
من قرار بود فیلم بگیرم اما وقتی کامره را دیدند قبل از همه یک زن خارجی که فکر می کنم از یونما بود مخالفت کرد
قبل از آن تعدادی از خانمها اجازه داده بودند که فیلم بگیرم ونهایتا بعض نیمچه باسوادهایشان می گفتند یک شات بگیرم وبعد برم چون خانمها نمی توانند در حضور کامره درست گب بزنند
ولی بعد از مخالفت همان زن خارجی یک دفعه همه مخالفت کردند، دوسه نفری که موافق بودند سکوت کردند
در ضمن خانمی بنام پلوشه که از موسسه حقوق و دموکراسی است سردمدار مخالفین در بین زنان افغان بودو جالب که نام نهاد این خانم با عملکردش چقدر متفاوت است
بعد از مخالفت آنها سوالی بذهنم رسید
یعنی آنها بعد از تعدیل قرار بود چه چیزی را بگویند که می بایست از دید کامره مخفی باشد؟
البته تازه شنیده ام که برسر دست آورد این تغییرات بین انجوهای مختلف اختلاف افتاده است یعنی هرکس وهر نهادی سعی می کند وانمود سازد که در حرکت زنان نقش داشته اند
اما بیچاره هایی که واقعن برای حقوق شان تلاش می کردند در حاشیه مانده اند
بهر حال با تمام این کشماکشها شاید بد نباشد که این قانون در همین حد تغییر کرده است
شاید در پرتو این تغییرات زنان بتوانند آرامتر در این جامعه آشفته زندگی کنند

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

حوادث ایران

امروزها در ایران حوادثی در جریان است که بنظر می رسد اینکشور را در شرایط بحران مهم وجدی ی قرار داده است.
خوب هرکس از این حوادث تحلیل خاصی دارد اما آنچه باعث شد تا این مطلب را بنویسم شنیدن ضرب وشتم دوستم بابک مینقی تبریزی است
بابک را چند سال پیش در کشور آذربایجان دیدم و طی یک هفته ی که آنجابودیم دوست شدیم آقای جهانگیر الماسی بازیگر نام آشنای ایران هم بود.
بابک فیلمی داشت بنام نویز که در دومین جشنوراه فیلمهای مستند کابل آنرا نمایش دادیم برنده نیز شد
http://www.savalansesi.com/2009/06/blog-post_6790.html
فیلم جالبی بود که مفهومش اینست که صدای دیکتاتور کسی را بخواب نمی ماند
این فیلم کوتاه بنظرم خیلی هوش مند آمد وبهمین خاطر آنرا در کابل نمایش دادیم اما متاسفانه امروز شنیدم که وی توسط باتوم بدستان زده شده و الان سرنوشتش نا معلوم است
بابک جان امیدوارم سالم باشی
و فیلمهای دیگری ازت ببینیم

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

سال 88 مبارک

ببینم وقت تحویل سال است یک ، دو ، سه نه! نوشتنم کند است سال تحویل شد
بهرحال از اول سطر تا آخرش ازیکسال به سال دیگر می پریم یا می رویم
امیدوارم سال جدید سال خوب و سرشار از موفقیت برای تمام بازدیدکنندگان این وبلاگ باشد و برخلاف آنچه رسانه ها پیش بینی از سال ناآرام برای افغانستان دارند سال مالامال از آرامش داشته باشیم

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

داستان داوری من!



چندی پیش بحیث داور بخش فیلمهای حقوق بشری جشنواره بین المللی فیلم کپنهاگن دعوت شده بودم، ایفای نقش داور در یک جشنواره خارج از افغانستان می توانست بعنوان اولین تجربه جالب باشد.
اما مشکلاتی که در این راستا بوجود آمد خیلی جالبتر (درواقع دردناک )است، به من گفتند که برای اخذ ویزا به کنسولگری دانمارک به اسلام آباد پاکستان بروم، هنوز مردد بودم که بروم یانه؟ که در اسلام آباد انفجار شد و ظاهرن کنسولگری دانمارک هم آسیب دید و تعطیل شد، بعد گفتند امور مربوط به ویزای کشور دانمارک را سفارت سویس انجام می دهد و می بایست برای گرفتن ویزا به سفارت سویس در اسلام آباد بروم، به سایت سفارت سویس سر زدم متوجه شدم که گرفتن ویزا کاری است رد شدن از هفت خان رستم و علاوه بر آن مسیر کابل به پشاور چندان خوب نیست.
گفتم برای گرفتن ویزا به پاکستان نمی روم اگر از همین کابل ویزا می دهید خوب و گرنه از خیر جشنواره می گذرم، کسی که مامور هماهنگی کارهای مربوط یه ویزای من بود گفت: ماتلاش می کنیم از طریق وزارت خارجه آلمان هماهنگ کنیم اگر امکان داشت از کنسولگری آلمان در کابل ویزا بگیرید، نامه و نامه نوشتن اما نتیجه ی بدنبال نداشت و زمان هم می گذشت.
سر انجام از خیر سفر به دانمارک گذشتم و قرار شد جشنواره فیلمها را از طریق DHL به کابل بفرستد و من آنها را ببینم و در روز رای دهی ازطریق موبایل با سایر داوران تبادل نظر داشته باشم.
به من خبر دادن که فیلمها پست شده است اما دقیقن در چنین موقعیتی حادثه ی در دفتر DHL کابل رخ داد که بر اثر آن دو کارمند خارجی این دفتر و یک کارمند افغانشان کشته شدند، روز رای دهی به من زنگ زدند که نظرت راجع به فیلمها چیست؟
فیلمها نرسیده بود و بدلیل مسدود شدن دفتر DHL تا هنوز هم فیلمها بدست من نرسیده است.

تیم تلویزیونی کشور مغولستان در کابل


چندی پیش در یک امیل شر شده بودم امیل از سانبایور عضو تیم تلویزیونی مغولستان بود که بصورت بسیار واضح نوشته بود که می خواهند برای تهیه فیلمی راجع به تیره های مغولی در کشورهای چین، هندوستان، آمریکا و افغانستان از جمله به افغانستان بیایند و خواستار راهنمایی و کمک شده بودند.
بعد از مدتی خبر رسید که این گروه در چین است اما سفارت افغانستان به آنها ویزا نمی دهد، خوب این ویزا ندادن جالب و سوال بر انگیز بود! و گرنه چه توجیهی دارد برای کشوری که لبریز از خبرنگار از سراسر جهان است اما تنها به مغولها ویزا داده نشود.
بعد دریافتم که دوستانی تلاش کردند و دعوت نامه فرستاده و در واقع با اعمال نفوذ آنها را به افغانستان آورند، این گروه برای سه روز در افغانستان بودند آنچه برای من بعنوان یک فیلمساز جالب بود پشت کار و سخت کوشی این تیم بود، آنها بلافاصله بعد از رسیدن از یک مسافرت طولانی از چین به هند و از هند به کابل شروع به فیلمبرداری کردند و نصف شب خودشان را در مسیر طولانی و دشوار بامیان قرارداده و به آنجا رفتند و فیلم گرفتند و دوباره شب رهسپار کابل شدند.( از کابل تا بامیان حدودهفت ساعت راه موتر است و سرک آن خامه و بشدت در زمستان مشکل آفرین است) صبح روز سوم ساعت ده این تیم به هندوستان پرواز داشتند اما قبل از آن و در آخرین لحظه ممکن به دفتر باشگاه سینمایی افغانستان آمدند و از فعالیتهای این دفتر فیلم گرفتند و با من نیز مصاحبه کردند

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

تجربه زندگی

مدتی است چیزی برای نوشتن ندارم، یک موقع راجع به حسهای درونی خویش می نوشتم اما بعدن پشیمان شدم، حس خوبی ندارد وقتی کسی از درونیات خویش پرده بردارد، شاید هم خوب باشد
اما در هر صورت گاهی میشه بر حس خود پای ماند.
بی شگ هر کسی از زندگی اش تجربه ی دارد و در افغانستان این تجربه با فرایند تحولات سریع اجتماعی کمی با تجربه های زندگی در سایر کشورها فرق می کند، همین دو شب پیش بود که وقت نان شام، انفجار مهیبی دیوار و در خانه را لرزاند و سفره ما را آشفته کرد، مولد آشفتگی بیشتر، اندیرای سه ونیم ساله بود او، به بغل مادر بزرگش که نزدیکتر به وی بود خزید و گفت : بمب زدند!
اندیرا نمی دانم چه تصوری از جنگ و آدم کشی دارد؟ دو سال پیش وقتی بر صفحه تلویزیون می دید که کسی کس دیگر را می زند و یا می کشد گریه اش می گرفت.
مثل خیلی از پدر و مادر های دیگر چاره ی ندیدیم جز اینکه توجیه کنیم و به اندیرا بگوییم دختر جان این فیلمها واقعیت ندارد! اما الان که انفجار واقعی در کابل رخ می دهد اندیرا با وجودی که می ترسد اما در یک شک بسر می برد آیا این انفجارها هم مثل انفجارهای فیلم است؟
خانه ما نزدیک چهار راهی اسپنکلی خوشحال خان است پریروز سه راکت به این سمت آمد بعدن رسانه ها گفتند که از سمت پغمان آمده است در یکی از این انفجارها سه دختر یک خانواده کشته شدند.
واقعن زندگی در کابل بدون سازگاری با این پدیده نا ممکن است، فرایند ساز گاری با واقعیت های عینی این چنانی به سادگی صورت نمی گیرد، بخشی از این فرایند شاید این باشد که به خودت بقبولانی که جزء ی از این صحنه نمایش هستی که ممکن است یک روزی بروی.
راستی وقتی آدم به رفتن فکر می کند تازه بیادش می آید که چقدر وقت کم دارد برای اینکه کارهای بیشتری انجام دهد آیا این مسله می تواند موجب حس پدید آورندگی شود، با توجه به اینمسله اگر توان پدید آورندگی در نیروهای فکری جامعه افزایش یابد شاید آنوقت بر هراس کشنندگان مرگ در جامعه امروز افغانستان غلبه کنیم و گرنه این کشنندگان مرگ ممکن مرض شان را به همه سرایت دهند.