۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

دختری با شال سرخ!


دختری با شال سرخ!

 دو نگهبان در، که بنظر می رسید از پوشیدن یونیفورم نو سرشار از حس تازه هستند از بین آنهمه جمعیت تنها به او نگاه می کردند، دختری با شال سرخ در بین جمعیتی که در حال ورود به مکان مقدس بودند. زنان برقع پوش، مردان دهاتی، مردان شهری، مردانی با ریشهایی بلند و جوانانی با لباسهای نو و کهنه که بنظر می رسید هر کدام از دنیای جدا گانه ی می آیند همه زوار مکان مقدس بودند.
ممکن بود یکی در بین اینهمه جمعیت نا متجانس بمبی داشته باشد و یا یک چیز ممنوعه دیگری را با خود حمل کند ولی نگهبانها گویا فقط او را زیر نظر داشتند، این را دختر نیز فهمید. می شد به راحتی لب خوانی کرد که چه می گویند، تنها نگهبانها نبود که به او نگاه می کردند،  حتی زنهای گدایی که دو طرف در مکان مقدس نشسته بودند به او خیره شده بودند، زمان کند شده بود، کند تر از هرزمان دیگری که تجربه اش را داشت، انگار فاصله یک پلک زمانی شده بود به درازای ساعتی که همه رهگذاران، چه مرد و چه زن، چه جوان و چه پیر، چه گدا و پولدار، همه و همه در این فاصله ازحرکت باز ماندند، یکی از سرعت گامهایش کاست، دیگری سرخود را به زاویه هشتاد درجه چرخاند، تسبیح آن دیگری از دستش به زمین افتاد، پای آن یکی به میله آهن در ورودی خورد، بدن آن یکی دیگر به آن دیگری تصادم کرد و گویا چشمان تمام جمعیت انبوهی که در حال ورود به مکان مقدس بودند دوربین های خودکاری شدند که به سمت او چرخیدند، این را در یک فاصله زمانی پراندن پلکهایش حس کرد.

وقتی از خانه بیرون شد و هنوز در کوچه خاکی محله شان بود می دانست که چه اشتباهی کرده است! حتی قبل از اینکه حاجی شیر، پیش در گاراج خانه اش بیاستد و فارغ از ادب از دم در تا ته کوچه به او یکسره زل بزند، اصلا همین زل زدن بود که لجش را در آورد و گرنه تصمیم گرفته بود که برگردد تا آن یکی را بپوشد، لباس کهنه ی را که سالهای سال پوشیده بود و با پوشیدن آن خودش را پشت دیوار امنی می دید، هرچند حسی مشمیز کننده ی از خود پیدا می کرد و حتی تصمیم گرفته بود برقع پاره شدی را بپوشد که چند روز قبل به پایش گیرکرده بود و اورا به زمین انداخته بود، حس امنیتی که این برقع پاره می داد از حس امنیت یک زره هم بیشتربود، اگر این حاجی شیر نبود حتما همین کار را می کرد، درد سر نمی خواست، آنهم در چنین روزی که سرشار از حس تنهایی بود، دلش از نصفه های شب گرفته بود، قلف شده بود، قلفی که بنظر می رسید هیچ گاه باز نمی شود، می خواست به مکان مقدس برود و لحظه ی سرشار از حس تنهایی شود، سرشار از حس گذشته و حس تاریخ که به آدم جاویدانگی می بخشد. اصلا مقصر همین حس بود، همین حس بود که موقع لباس پوشیدن او را از خود بی خود کرد و کسی شد فارغ از زمان و مکان، دختری که می خواست خودش باشد، بهترین لباسش را بپوشد، قیمتی ترین ماتیک را برلبانش بزند، آرایش کند و با زیبایی تمام به مکان مقدس رود و چه زیبا می کرد اورا این شال لعنتی سرخ!
این دومین تصمیم اش بود، می خواست برگردد، اینبار خواست از دم در مکان مقدس برگردد و بی خیال زیارت و حس آرامش آن شود، بی خیال حسی شود که از یک مکان کهنه تاریخی بهش دست می داد، به خود شک کرد، به اینکه چرا و چه تناسبی با این مکان قدیمی دارد؟ از کجا معلوم کس و کسانی که دراین مکان دفن شده اند،  مردانی نبوده باشند که زنانشان را در بند نکرده باشند، از کجا معلوم که رنج او، امتداد رنجهای زنانی نباشد که سر آغازش از همین مکانهای مقدس شروع شده باشد، اما اگر چنینهم بود، باز این مکانهای مقدس به او حس آرامش می داد و حس جاویدانگی، شاید همین حس جاویدانگی دلیل عمده علاقه او به مکانهای مقدس بود.

می خواست برگردد ولی برنگشت، بعد از اینکه زمان دوباره به حالت اولیه اش برگشت و فهمید که از گیجی و کند شدن زمان برزمین نیفتاده است دوباره لجش گرفت و از زیر نگاههای نگهبانها وارد محوطه مکان مقدس شد ولی این مکان به او آرامش نداد، حس کرد وارد خانه زنبور شده است، نگاههای زایران مثل تیر کمان بسویش شلیک می شد، حرفهایی که می زدند، کنایه و متلک هایی که می گفتند نیشهایی بود که از هزاران زنبور نصیبش می شد، این وضعیت وقتی غیرقابل تحمل شد که  بوی عرق و نفس مشمیز کننده کسی را در کنار گوش خود حس کرد، مردی خودش را به او نزدیک کرده بود، هرزه ای گفت و رد شد و مرد دیگری  تفی روی زمین انداخت، لاحولی گفت و مسیرش را کج کرد.

کودک سمجی از همان در ورودی مکان مقدس به او چسبیده بود، کودک فکر کرده بود او یک خارجی یا توریست است یا زن پولداری که به وی انعام زیادی خواهد داد، کودک او را رها نمی کرد، هرچه اصرار کرد، هرچه صدای خود را نرم و مهربان ساخت او را رها نکرد، تقلا و چنگ انداختن گاه و بیگاه کودک به گوشه شال سرخش باعث می شد که گاهی چادر از سرش پس شود و این باعث می شد که توجه بیشتری به سمتش جلب شود، چه می شد کرد؟  می دانست که قیرانی در جیبش نیست ولی به دروغ دستش را برد در جیبش و بعد با در ماندگی مشت خالی  را باز کرد و به کودک گفت که پولی ندارد، نه اینکه الان نداشته باشد، تاجاییکه بیادش می آمد پولی نداشته بود تا مقداری از آنرا با دل خود به کسی کمک کند و حس کند که او هم کسی است، بازکردن دست و نشان دادن آن به کودک گدا باعث شد که بقیه گداها فکر کنند انعامی داده است، همه به سوی او هجوم آوردند، حالا دیگر قیامتی شده بود، گداها او را محاصره کرده بودند، یکی دقیقا به مچ پایش چسبیده بود و او را رها نمی کرد، فکر کرد طعمه ی است که هر درنده ی بخشی از وجودش را می کند، در بین همهمه کودکان تنها کلمه خاله جان را بیشتر تشخیص می داد، کودک خاک آلود و پژمرده ی که به دامنش چسپبیده بود را بیشتر نگاه کرد، به او بیشتر التماس کرد تا رهایش کند. کودک می گفت: خاله جان تو را به خدا به من کمک کنید! و او با هزار ایماء و اشاره تلاش می کرد تا آنها را بهفماند که دست از سرش بردارند، یک مسابقه بود، برای رحم کردن دل دیگری، یا باید او پول می داد و یا کودکان درکش می کردند و می رفتند و گویا در این مسابقه کودکان مهارت بیشتری داشتند و اگر پولی در جیبش بود تمام را بخشیده بود و رفته بود.

زایران مکان مقدس همه چیز را فراموش کرده بودند و به این صحنه می نگرستند، حس کرد که دیگر رمقی ندارد، حتی کودک ریز نقش مقابل، که مجسمه ی از مظلو میت بود نیز او را نفهمید، تعادل خود را از دست داد و برزمین افتاد  کودکان از دور او پرا کنده شدند یکی دو گدای جوانتر که از بدست آوردن انعام مایوس شده بودند دشنامی نثارش کردند و رفتند.
زن چادری پوشی به او نزدیک شد و دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد.(این چه وضعی است که آمدی اینجا؟  مگر عروسی می خواستی بری؟، خودت را مضحکه عالم و آدم ساخته ی)
دو باره لباسهای خود را ورنداز کرد، لخت که نیامده بود، از مچ پا تا مچ دستش هم پوشیده بود، تنها بجای چادری یک شال سرخ برسر کرده بود، نمی خواست در بین زندان زندگی کند، فکر کرد که ارزش او بیش از این است، فکر می کرد که خدا او را این چنین نیافریده است، هیچ زنی را اینچنین نیافریده تا عمری، دنیا را از پشت میله های برقع ببیند: (خفه نمی شوی!)
(چه کنیم، چه چاره؟  حال و روزت را می بینی، رسوای عالم شدی)
 برقع پوش که او را سرپا کرد رفت. او هم خاک های لباسش را تکان داد و دو باره حرکت کرد حالا دیگر زیارت برایش مهم نبود و حسی آرامشی که از آن می گرفت. مصممم شد در محوطه مکان مقدس بچرخد آنقدر که چشم همه ی زوار از کاسه بیرون شود و پا بگذارد روی چشمهای بر زمین افتاده و یکی یکی لهشان کند.

اما با دلش چه می کرد؟ هنوز قفل دلش باز نشده بود، و معلوم نبود بعد از این خشم مضاعف چه برسر این دل می آمد؟ یاد گرفته بود که وقتی دلش می گیرد باید زود عقده هایش را وا کند، بگیرید یا در جای خلوتی برود و با خود زمزمه کند و یا دوستش را ببیند و ساعتها از بخت بد زنان شکوه و گلایه کنند تا اینگونه دلش راحت شود، اگر این کار را نمی کرد، می دانست که دل کار خود را می کند، عقده ها را بیرون می ریزد، زلزله ی در وجودش می اندازد و بعد رگهای گردنش سفت می شد و حس می کرد که نصف چب بدنش بی حس می شود، این بی حسی روزها و روزها طول می کشید تا دوباره بهبود می یافت، حالا هم می دانست که اگر قفل دلش  باز نشود همان بلا برسرش خواهد آمد ولی نمی شد کاری کرد تصمیمی را که گرفته بود باید عملی می کرد، این بخش دیگری از ویژگی اش بود.

چند قدمی راه افتاد، کودکان از او دور شده بودند و زایرانی که در محوطه مکان مقدس مثل موج دریا در تلاطم بودند جابجا شده بودند، فکر کرد که با آدمهای جدیدی روبروست، سعی کرد خودش را بی توجه نشان دهد اما ته دلش آرزو کرد تا کدام آشنایی اورا نبیند، شهر شهر کوچکی بود و هر آن، امکان داشت  فامیلی همسایه ای، دربین جمعیت زواری که از شهرهای دیگر آمده بودند دیده شود. آدمهای بیگانه، نیشی می زنند و می روند ولی امان از فامیل و همسایه ! اصلا همین فامیل باعث شده بود که نصف شب دلش بگیرد، با پدر و برادرش حرفش شده بود، از آنها خواسته بود که به او اجازه دهند تا برود و کاری برای خود پیدا کند ولی پدرش گفته بود (وضعیت برای کار زنان مناسب نیست) و برادرش گفته بود (هردختری که بیرون کار کند هرزه می شود) همین باعث شده بود که ساعتی با آنها دعوا کند و بخصوص با برادرش گلاویز شود، هرچه حرف زد و استدلال کرد که کارکسی دلیلی برای بد اخلاقی کسی نیست، پدر و برادرش بیشتر به او بی اعتماد شدند این بود که دلش کم کم گرفت و دیگر سکوت کرد.

بی توجه به همه به قدم زدن ادامه داد، بعد از یک دورچرخیدن دیگه یادش می برد که در کجا است، دیگر مردم برایش مهم نبود و حتی مهم نبود که در چه مکانی قرار دارد رها شده بود رها از همه چیز و حتی از خود، داشت یادش می رفت که چه شالی به سر کرده است. قدم زدن حسی آرامشی به او می داد که تا کنون هیچ چیزی نداده بود. از یادش رفت که چند دور، دور مکان مقدس چرخید ولی حس کرد که مچ و کف پایش و بعد کمرش درد گرفت فهمید که دیگر بس است، به اندازه ی چرخیده است که دیگر بدنش نمی خواهد.  به خود گفت : بس است دیگه.
گوشه ی، روی چوکیها نشست، درست مقابل اش کبوترهای زیادی بود که دور حوض آبی نشسته بودند، کبوتر های رام شده ی که گویا بخشی از این مکان بود، رنگ کبوتران سفید بود، سفیدی که از دورهم جلب توجه می کرد مثل شال سرخی که او برسر گذاشته بود ولی رفتار مردم با کبوتران خیلی عادی بود، به آنها دانه می دادند با آنها عکس می گرفتند و مهربان بودند، فکر کرد که شاید به این دلیل که زیاد اند، اگر تنها یک کبوتر سفید بود معلوم نبود که چه می شد؟ شاید بچه ها می دویدند و آنرا می گرفتند و در کشاکش گرفتن و رقابت بچه ها از بین می رفت.
در همین فکر و خیال بود که دید مردی از فاصله نه چندان دور خم شده است و در تلاش است که از وی و کبوتران سفید عکس بگیرد، به راحتی قابل تصور بود که چه را می گیرد، آنگونه که روی زانویش خم شده بود می شد قاب عکسش را هم تصور کرد، عکسی از یک دختری با شال سرخ و کبوتران سفیدی که بالای سرش در پرواز بودند.



۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه


آسمان دوباره ابری شد
من دوباره می چکم
کم کم کم
اتاقم بارانی است
کمد ها زیر آب رفته
پرده ها روی آب می رقصه
باد شیشه ها را شکسته
من غوطه ورم در خود
تا خورشید سرک بزنه دوباره
بی حجاب و لایه ای
به این سرزمین خسته
بروید شمعی
درون این اتاق
قد بکشد روی دیوارها و سقف خانه
شگوفه دهد
چون تاک انگور  سرزمین های رویایی
بچینم خوشه ای را
بگذارم زیر زبانمش
تا طراوت بگیرد این جان گداخته شده
لبخند زند به خورشید
سوار شود بر شعاع های از راه رسیده
برود به سرزمین های دور
برقصد روی کوه شیخ تراغ
در رود خانه های ده جاری گردد
شفاف مثل شاه جوی
دختر ده نشسته باشد
گیسوان خویش را بریزد در آن
بنوشد جامی
پرکند کوزه ای
بگذارد کنار تنور حویلی خانه
بجوشاند مرا با هل هندی
شوپ کند خیال خواب خویش را
بدون حضور فالبینی
و آسمان ببارد از نو
باران می بارد گویا.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

دستمال سفيد را دور سرش بست
دو پله بالا رفت
آدم ها كوچك شدند
كوچك
كوچك
كوچك
لشكر مورچه ها
صبح
مورچه ها بار مي بردند
و دم ديگري را رها نمي كردند!
ماژيك را گرفت
توري را روي سر خود انداخت
عابرين را يكي يكي تيك زد
شب
لبريز شد
دو افغاني نان خورد
ده چشم استفراغ كرد.
نسترن را اگر بگذاري روي كفه ترازو
پانزده بيست كيلويي بيش نيست
ولي
اگر بگذاري روي كفه آسمان
كف آسمان به زمين خواهد خورد
و نصف جهان ويران خواهد شد
نسترن امروز نيز
كوته سنگي را دور زد
دور زد
دور زد
... چشم به زمين دوخت
دست به عابرين دراز كرد
گشت و گشت و گشت
نفسي زد و روي خاك نشست
جلد دستش نازكتر شد
استخوان پنجه دست راستش لبخند زد
چنگال نيستم!
كمي بعد
آسمان روي بام خانه هاي پغمان سنگ زد
دو متر آنطرف تر
زمين جوشيد
آب پاشيد و به روي عابرين تف كرد
نسترن هنوز آنجا نشسته بود
شاخه هاي آسمان را گرفته بود
دانه هاي باران را يكي يكي مي چيد
به ثريا، شبنم و عوضعلي فكر مي كرد.
گربه گك از سرزمين هاي دور آمده بود
دست هايش روي دكمه هاي لب تاب رقص مي كرد
اين طرف
گريز دلپذير آنا گاوالدا
ورق ورق مي شد
آنا درون رستوارن نشسته بود
به ميز پسران بغلي ذل زده بود
لولا اما
به دامن پيشخدمت هاي رستوران
اينست تفاوت سيب با سيب
... ورق با ورق
در فاصله ورق ها
گربه گك داستان هاي زيادي نوشت
تونل سالنگ را درون يك خط جاي داد
سرزمين شمال را
با يك كلمه بريد
تكه تكه تكه خورد
تمام شد
آخر داستان
پرانتز كلاني باز كرد
جام سوپ لبريز شد
از درون پرانتز چكه چكه ريخت
دامن گربه گك را تر كرد
اينطرف اما
گريز دلپذير به آخر رسيده بود
مرد
به صداي كنجشگك روي بالكن
دل سپرده بود.
نفس آتش را درون خود حبس كرد
دست ها را بالا برد
تا ابديت فرياد زد
زمان متوقف شد
يخن كت به پشت سر چرخيد
آستين ها جابه جا شد
پاها راه هاي آمده را برگشت
"ت" مي بوسمت آخر نامه را روي دندان گذاشت
و تا "س" سلام اول نامه بلعيد
تف كرد
... رنگ مركب از روي زمين دويد
كاغذها نيز
كار خانه كاغذ سازي قلف كرد
مركب سازي نيز
كاغذ برگشته بود روي درخت
رنگ نيز شگوفه شده بود
هر دو آواز مي خواندند
دختر روستا
شگوفه را گرفت
بين دو برگ درخت گذاشت
آهي كشيد و
درون سينه هاي خود خشك كرد
زمان زمان هاي برگشته را دوباره حركت كرد
عطر سينه دختر روستا را
تا ابديت برد
مرد
هنوز
آنجا ايستاده بود.
من رفتم توي رويايم
فردا
آفتاب مي چينم
خرجينم پر خواهد شد
تا روياي ديگر.
هاي گنجشگك زيبا
اينجا سرزمين تو نيست
دو روز پرگشودي
و بر تاك انگور اين خانه نشستي
و رفتي
برو كه تو را توانايي ماندن نيست
در اين حويلي روز دو متر گور كنده مي شود
تا جنازه آب از عمق سنگواره هاي له شده در بستر زمان
آهگ شده در كوران جنگ ها و نبردها
بيرون كشيده شود
... تو را ياراي نفس كشيدن نيست در اين وادي
گلويت خشك خواهد شد
زبانت به لكنت خواهد افتاد
برو
كه خفه مي شوي
و سرت را
گربه بد جنس اين خانه از تن جدا خواهد كرد.
چه خيانتي بد تر از اين كه
صداي خش خش سينهء مرا شنيدي
و رفتي
تا مبادا
جنازه اي روي دستت باقي بماند
و عاجز از گور كردن آن باشي
از دور دست ها انتظار مرگ مرا كشيدي
و در دلت فاتحه خواندي
و هنوز سفره ختم جمع نشده
از چشمان براق لاشخور ايستاده بر سنگواره
عكس گرفتي
بر پشتش نشستي
و خبر مرگ مرا به سراسر جهان بردي.
حال
كه چشم و گوش و گشادگي دماغت
از حجم فضله هاي لاشخور پرشد
و ديدي كه خش خش نفس هاي من
نجواي سرودن بي وفايي هاي بيش نبود
به خود مي آيي
وتمام داستان ها را وا‍ژگونه قصه مي كني
چه خيانتي بد تر از اين؟!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

باران آسمان را پايين كشيد
زمين را كه دوخت
دخترك ده از روي ابر خيال پايين آمد
زره زره آب شد
اندازه گل رز
مرد
آنرا چيد
لب جيب يخنقاق ماند
فاصله را قدم زد.
باران
آسمان را پايين كشيد
و زمين را دوخت
طعم تلخ رواش را می چشم
اسب را زین می کنم
تسمه های پوست
که شرق می کند روی كپل اسب چموش
می نوردیم کوه ها و دشت ها و گندمزار ها را
و می چینیم خوشه خوشه خوشه ها را
خوشه ها که نه!
دختران ده را
یک یک یک
تپه ها را می شمارم دو دو دو
... یال اسب را گره می زنم سه سه سه
خیمه می زنم چهار چهار چهار
وقتی خیمه ها روییدند
و دختران ده دسته دسته دسته شدند
و هر تپه ای برای خود مملکت و سرزمینی شد
جام دوغ آمیخته شده با طعم نعنا را سرنکشیده به سلامتی شان
پیاله آب سرد می افتد زمین
باد شلاق می زند به آسمان
و من پس می زنم
تمام خواب ها و رویاهایی را
که تار دست سید انور بافته بود
های....
کشکی خانه مه رو ده روی تو موبود
نان سه وقت مه ده پالوی تو موبود.
بيست سال است كه هي
اسكن مي كنم
خيابان ها، درخت ها، جويا، ديوار ها
و آدم ها را
مي ريزم درون حافظه موقتي
سر به سر مي كنم تصاوير گرفته شده را
ديزالو مي كنم بعضي را
افكت مي گذارم روي بعضي ديگر
و مي ريزم درون حافظه ابدي
كه ببرم شان به گور
كسي نيست كه بيايد
آرشيف هاي بيست ساله را بهم زند
دلت كند خيلي از اين تصاوير را
باز خواني كند گل ها
چشم ها
و كفش هاي براق را
كه در آن ته ته ته نشين شده اند
و مفهوم خويش را از دست داده اند
اين آرشيف خيلي زود به گور خواهد رفت
و دفن خواهد شد براي هميشه
مثل تفنگ ها
برچه ها
و شلاق هايي
كه لبي را دريد
گيسويي را بريد
و سينه ها را غار غار كرد
و از حافظه ها رفت.
چينزيا
روي ماسك نوشت:
نه جنگ
نه دلار
فقط صلح!
و آنرا گذاشت روي لبان ماتيك زده اش
تا بپوشاندش از چشمان ديو صفتاني
كه نفت مي فروشند
بمب مي سازند
و دود مي پراكنند
حال سالها گذشته است
و لبان چينزيا
خاليگاه ماسك را نقش كرده است و نقش كرده است
زخم شده است.
اين رزوها
همه چيز جز علامت سوالي بيش نيست
درخت ها علامت سوالي است ايستاده روبروي تو
كل مي شود
بار مي كند
و مي ريزد سوالهايي زير پاي تو
ديوار ها
علامت سوالي است كه خود مان بدست خودمان مي سازيم
رنگ مي كنيم
خشت مي زنيم
 و مي گذاريم رو در روي هم
تا بزرگ شود
قد كشد
شهر شود

از براي تو
كوه ها ، دشت ها و دره ها
سوالهاي فنا ناپذيري
كه هي له مي كني
راه مي روي
توف مي كني
مي خوري
پس مي اندزي
شك نمي كني
اين رزوها سوالها مرا گرفته است
له مي كند
مي فشارد
و توف مي كند به روي من
كه سوالكي بيش نيستم!
گنجشك آمد
روي شاخه درخت نشست
گفت:
آن بالا آسمان
وسط اش خورشيد تابان
زمين سبز
طعم نعنا و ريحان زير زبانت
عطر گل روز پروانه
روي تاك مي خوابي
انگور انگور مي كاري
... خوشه خوشه مي چيني
اما
يادي از سوسن و نسترن و شبنم نمي كني
كه عطسه مي زند
قي مي كند
خون بالا مي آورد
كابوس مي بيند
و دانه دانه
انگور له شده جمع مي كند
كنجشگ پريد و رفت
حال من مانده ام با قصه سوسن و نسترن وشبنم
كه هي مي خورد جان و تنم را
و مي برد درون كوچه هاي تنگ و باريك اين شهر
تا بنوازد
قصه تاك انگوري را
كه خوشه خوشه پخش شد
و
دانه دانه جمع!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

من امریکای لاتین، کانادا و یا مسکو نرفته ام
گلیم وطنی را هیچ جای نفروخته ام
و روی هیچ سنگفرشی ننشسته ام
کاراکاس، مسکو و اوتاوا
فقط یک کابوس بود
که شبی در خوابم آمد و مرا پریشان کرد
من در همین کابل ام
سرک سه سیلو
روی سبزه حویلی نشسته ام
و به قلب گنجشگکی فکر می کنم
... که در جایی از همین خاک می طپد
و اویان ساراکوس
تاراتنگ
و الیزابت گلانوا
حتی یک تار مویش هم نمی شود
من در همین سرزمین ماندنی ام
با دست خود گلیم می بافم
رنگ می زنم
سنگ به سنگ فرش می کنم
کوه ها، دره ها و رود خانه ها را وصل می کنم
بعد
شهر تا شهر می نویسم
تا تمام ریگ ها و شن های این سرزمین
برای کنچشگک ما کلمه شوند
جمله شوند
و سالهای سال قصه بگویند
من در این سرزمین ماندنی ام
و هنوز خیلی مانده
تا اینهمه نقاشی کنم
و داستان بنویسم


من الان آمریکای لاتین ام
ونزویلا
و در شهر کاراکاس با اویان سارکوس قدم می زنم
اصلا اگر دلم خواست می روم کانادا
و با تارا تنگ رفیق می شوم
و در شهر های کبک و تورنتو و اوتاوا چکر زده
و شامی اگر شد
با سفیر افغانستان عکس می گیریم
و به سراسر جهان تلکس می کنم
دو ثانیه گذشته است
ساعتی است که من از متروی مسکو پایین شده ام
درون لیموزین الیزابت گلانوا نشسته
و کاخ کرملین را طواف می کنم
تاج برج های قصر را ربوده ام
روی سر خود گذاشته ایم و عکس می گیریم
مرا چه شده است امشب
که از این شهر به آن شهر می روم
با دختران شایسته دوست می شوم
و هی از شاه بوبو حرف زده

گلایه می کنم!
حالا من
در سراسر جهان پخش شده ام
و شهر ها و روستاها و کوچه ها را اجاره کرده
گلیم وطنی فرش می کنم
چه کسی می فهمد

من از شهر خود فراری شده ام.


مرد نوشت:
در درونم غوغایی بر پاست
هیچگاه اینگونه نبوده ام
نمی دانم چیست این
عشقه؟
آفرینشه؟
یک حس کوتاه ماجراجویی است؟
که هی مرا بیتاب می سازد و می سوزاند در خویش تن
دختر اولی را خط زد و گفت:
حس آفرینش است قطعا
شوق کتاب خواندن
و رفتن به دور دورها
ابدی شدن
و دویدن تا قرن های دور
و یا هم شوق رفتن به زمانه های قدیم
و دنیاهای اساطیری
و غوطه ور شدن در سرد و گرم زندگی
...
مرد و زن حرف زد و حرف زد
و ماه ها وسالها گذشت
و یکی بعد از دیگری با نامه ها و حرف ها خدا حافظی کرد و رفت
سال های بعد
در بیست و ششمین سال از قرن چهارم عصر ربات ها
در طی برخورد ناگهانی یک ربات با اشعه ای
کشف شد
که مرد و زن قصه ما عاشق بوده اند
بی آنکه خود بدانند!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه



مادر من در شصت سالگی مهاجر شد
سرزمین اش را ترک کرد و رفت در شهر دیگری
یاد شبدر ها
قدم زدن کنار جویبار ها
و نشستن زیر درخت های زردالو
در ته دلش مانده است
در کوچکی ها
و در زمانه ای که جنگ نبود
و ذهن ما با ایدیولوژی؛ فلسفه و حرمت انس نگرفته بود
با خمیر نانی در دستش
شتر و بز و گوسفند و ماهی درست می کرد
و می زد درون تنور گداخته شده
و می گذاشت درون کیسه مکتب
تا بخوریم شتر را
و ببلعیم تمام مجسمه ها و نقش ها و رنگ ها را
و بیاموزیم الف و ب و ت و ث ... را
حال
مادر من ساکن شهر دیگری است
درون یک اپارتمان سیمانی
محصور به آجرها و سیمانهای قد بر افراشته دیگری

همین دیروز بود که صدایش تمام دیوار ها و فاصله ها را شکافت
موبایل لرزید و آهنگ سرود
و لحن کلام مادر حتی قسمت نا آگاه ذهن مرا نوازش کرد
تمام یاد ها و خاطره ها را جان بخشید
و کودک درونم را بیدار کرد.
مادر گفت:
می خواهم بروم منطقه
دل خواهرانت برایم تنگ شده است
مادر من
نگران دل بچه ها و دخترانش است هنوز
و می خواهد بر گردد به سرزمین خود
و بنشیند کنار تنور قدیمی خود
و بپزد از نو نانی
شتر و بز و گوسفندی
تا بر گردد زمان به قبل
و ایدیولوژی و فلسفه و ریاضی صفر شود
چشمه ها بجوشد
گندنه؛ پیازچه و نعنا سر برآورد
ما آنجا نشسته باشیم
و الف و ب و ت بگوییم.

گربه بد جنس!
گربه ما ملوس بود
صبحانه اش جگر مرغ
نهار؛ بیف سپریم استیک
و شب؛ دو تکه پنیر دانمارکی با یک پیاله قهوه داغ
که زود خوابش نبرد
تا قصه های زیادی بشنود
و از سرگذشت پشینیان پند بگیرد
وقت نشستن
گربه گک خودش را می انداخت روی بغلم
و موقع ایستادن مثل درخت بالا می شد از من
گاهی تا دم در بدرقه ام می کرد
گاهی نگران بازگشتم بود
و بعض موقع هم روی دیوار می رفت و دست به دعا می شد
که خنجر قصابی در قلب ام نرود
و جگرم را کسی نخورد
روزی که کار من زیاد شد
و جگر مرغ به ته رسید
گربه ما؛ هوس سرزمین دور کرد
از روی دیوار پرید و در حویلی همسایه فرود آمد
ناگهان دستی گربه گک را لمس کرد
اوازی شنید و شعری خواند
و مسحور شد
حال گربه ما
با لشکری از گربه های دیگر
از این دیوار به اون دیوار می پرند
و خواب جگر مرغ می بینند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه



از ۵۵۷... پیام آمد
نوشته بود:
اونی که فکرش را نمی کنی الان بیادته!
حال من به این شماره زنگ نمی زنم
خیالم را می برد به جاهای دور
کنسرت موسیقی
نمایش فیلم
رستورانت قره قول
قهوه خانه گستو
و همین صفحه فیسبوک
به این شماره زنگ نمی زنم
تا بار دیگر اگر پیامی فرستاد
فکر کنم که شاید دختر همسایه است
یا ماهرویی که در چهار راهی پل سرخ دستش را بلند کرد
شاید هم همانی باشد
که قهوه لبانش را سوخت
و تو بهش دستمال دادی
و یا هم همان نرسی که سرت را در بغل خود فشرد
و دندان پوسیده ات را معاینه کرد
چند روز گذشته است
و من این روزها عاشق این شهر ام
و فکر می کنم سه شماره اخر تمام موبایل دختران شهر
۵۵۷ است.

باران که شهر را شست
مرد
سویچ موتر را خاموش کرد
چهار دروازه کرولا را باز گذاشت
و دوید
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
عرق پیشانی خود را که پاک کرد
شاور آب سرد را روی سینه اش گرفت
و بی حرکت روی مبل خودش را انداخت
زره زره زره آب شد
روی کف اتاق پهن شد
و رفت زیر زمین
چشم که گشود
همه جمع شده بودند
سوسک بود که پرسید: چته؟
مرد روی سینه ای خود دست کشید
یادش امد که یخ زده بوده
و زیر شاور مرده است
گفت: قفل کرده ام
منجمد شده ام
نتوانستم بگویم: دوستت دارم
بهار که شد
باران جهان را شسته بود
مرد از خواب برخواست
ساعت سه نصف شب در فیسبوکش نوشت
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
از این داستان سال ها گذشته بود
و کرولای مدل 1983
درون کوره آتش آب می شد
تا دنده مودل 2012 شود
کرولای دو هزار و دوازه که راه افتاد
یک شهر صدا زد:
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...

مرد که از روی دیوار پرید
گربه هنوز انجا بود
و حسرت پرواز در دلش ماند
باد که چاک یخن را می شکافت
و بدن مرد را لمس می کرد
حس دلپذیری بوجود می آورد
و نشان از هوای مطبوع بهاری بود
سرک ها و درخت ها و کوه ها
دور هم می پیچیدند
و گاه همدیگر را حلقه می کردند
و گاه یکی را تنگ در بغل می گرفتند
وگاه تک و تنها
مثل یک مرد تنها
در وسط دشت ها مات و مبهوت میماندند
مرد قصه ما
از زمین بریده بود
و درد ها و غصه هایش را از یاد برده بود
و در بین ابرها و پیچش بادها شیرجه می زد
و با نفس های خود
گونه ابرهای کوچک را نوازش می کرد
و گاه نیشگن می گرفت
و گاه در آغوش خود می فشرد
گربه وقتی با پنجه های خود
توری دروازه را درید
و از گرسنگی با سرو صدا داخل خانه شد
مرد از خواب پرید
او شب فلسفه خوانده بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه



مرد پیتزا سفارش داد
و منتظر ماند
حبیبه از راه رسید
دستی به مویش کشید
آب سرد رویش ریخت
و گفت بیا به بیست سال پیش
تنت را بشوی
حوله آماده است و چای روی اجاق گاز بل می زند
پنبر و بادرنگ روی سفره است
نان بربری تازه اورده ام
سرد می شود و زمستان از راه می رسد
نفیسه چشمش را گرفت
و گفت :
بگو من کیستم؟
حرارت دستانش تا مغز استخوان دیویده بود
و حضور نفسهای نفیسه را از وقت اعلام کرده بود
گفت: روی ترک دوچرخه ات می نشینم
تا مرا از روی قلوه سنگ ها بگذرانی
و سر گوه جمکران بمانی
حاجت ها برآورده است
و ثقل جهان نفس های من
روح ما مسیحایی است
زمان بر وفق مراد
و کبوتر آروزی هایمان بال می زند
بال بزنیم
و در مسیر زمان پیش برویم
که خویش و قوم و دوست
زمان را با ما محاسبه خواهند کرد
و جشن تولدت فرزاندان شان را با سالروز عقد ما پیوند خواهند زد

تمنا بوت هایش را کشید
چرخی زد و روی خاک نشت
و گفت:
از روی چوکی خیالات پایین بیا
که سرزمین تو اینجاست
و سبزه ای اگر روید از تن تفتیده من است
نگو که سینه های من برای تو وطن نمی شود

آذر
برگ شقایق را به نوک بنی اش کشید
و عطرش در هوا پیچید
و گفت:
بیا بدنبال من
که تو را به سیل سرزمین های دور می برم
و ویزای سرزمین گل می گیرم
و بالشتی از پر قو می سازم
که کمیاب است و جز در سرزمین های شمالی
با آب و نهرها و رود خانه ای فراوان یافت نشود.
شبنم و پروانه و نفیسه ثانی از راه می رسیدند
و مقابل مرد چرخی می زدند
شرق و شرق پیاله ها بلند می شد
جوک ها از راه می رسید
و قصه ها سروده می شد
و دیوان حافظ ورق ورق می شد
و خال لب و خم ابرو و فرازی گردن
عکس می شدند و بر دیواره قلب مرد جا می گرفتند
گارسن پیتزا را روی میز ماند
ته سیگاری ها را جمع کرد و رفت
مرد
سالهای رفته را
باسرعت دوید و بر گشت
سس فلفل تند روی پیتزا ریخت
تا استخوان سوخت
نفس نفس زد
بلند شد و رفت
یک، دو، سه ، چهار، پنج، شش، هفت ، هشت ...



سرشب
کسی مرا از متن <شبانه ها> ی کازویو ایشی گورو
و صفحه فیسبوک کشید و برد
موتر که باد را درید
قرغه بودیم
تنها جایی برای کابلیان گمشده در خویش
مکان مناسب برای شکافتن زمان
روایت تجربه های سخت
و دمیدن به دم آب دم کرده
که سالهاست اسیر چند بیل خاکی است که کابلیان قدیم در برابرش ریختند
و عشق یک چشمه آب را کشتند
قصه ای ما قصه ای عشق و و فا بود
قصه ای جداییها و وصل ها
قصه ادم های سیالی که خود شان را به سنگ می کوبند
و ماتیک لبانشان را روی خار به یادگار می گذارند
داستان واقعی و مستند
که هرچه امده و رفته هنرمندی
همان را روایت کرده
و باز به آخر نرسیده است
باد باران را برسقف حصیری می کوبید
تا قصه ای مستند ما رام شود
و لختی نفس بکشد
و حلقه های دود قلیان
و چرق و چرق چاقوی متن داستان
روح متلاطم ابرهای سرگردان را پریشانتر نکند
وقتی از متن تجربه مستند برگشتم
ایشی گورو معنای دیگری یافت
و صدای سوزناک ناشناس از لابه لای روزها و ماها بیدار شد و گفت:
قصه ای شما تکراری است
ما همه تکرار می کنیم قصه های همیشگی را
و درام می آفرینیم و بس
تا در متن رمانهای مستند خویش نفس کشیم و زندگی کنیم
حال
یکی در مسیر شمال و دیگری در جنوب
خارها را نشانه گذاری می کند
و سومی یا چهارمی داستان می سراید.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه



واحد رفیعی اینجا نشسته است
و عکس می بیند
و سیم هایش را به آنسوی خط وصل کرده است
ما در کنار هم نشسته ایم
او داستان می نویسد
و من داستان می خوانم
ولی حتی یک حرفی از ما در بین خط انترنت بهم گره نمی خورد
دو انسان مجزا
بدون کشش و جاذبه
بدنبال یافتن قطب مخالف خود در آنسوی خط هاست
رفیعی بیا و کمی حرف بزن
دستی از این فیسبوک نمی براید
و گونه ای کسی را لمس نمی کند
داستان های تو تنها خطوط دیجیتالی نیست که مردمان آنسوی خط بخوانند.
تو که داستان می نویسی
باید حرف های زیادی برای گفتن داشته باشی
زبانت را فراموش نکن
که لکنت زبانت از فراموشی خاطره های افسانه گویان اجدادمان است


امروز وقتی صاحب عینک شدم
و سه درجه بر بینایی ام افزوده شد
و برگشتم به دنیای واقعی و مستند
راضیه رفته بود استرالیا
و مرضیه دست در دست کسی در چهار راه پل سرخ قدم می زد
برخورد دو موتر کرولا همه را میخکوب کرد
و صدها چشم به آهستگی بطرف من برگشت
چشمان مرضیه نیز آنجابود
مرضیه لبخندی زد
بازوی مرد را فشرد و رفت
عینک را از زیر داشبورت برداشتم
و به پولیس ترافیک گفتم
دنیای واقعی چقدر سخت است.


وقتی پایش را روی پدال گذاشت
خاک ها آسمانی شدند
و بر سر و روی عابرین فلک زده پایین آمدند
حال عابرین هدیه های داشت آسمانی
که ریه هایشان
از ترس و شوک و هیجان
آنها را پس زد
موتر گشت و گشت و گشت
خیابان ها و کوچه را با سرعت باد متر کرد
آخرین لیوان بنزین را که سرکشید
مقابل دری توقف کرده بود
دختر که از لای در گذشت
مرد عرق های خویش را پاک کرد
و عابرین شهر
زیر دوشهای حمام
گرد و خاک و دود را به آب می دادند.


دنگ صدا کرد
مرد نصف شب از خواب پرید
فیسبوک خویش را چک کرد
گروه دیگری از سرزمین های دور در صفحات آن پرسه می زدند
دلش رفت دور دور
شرق و غرب و شمال و جنوب
و پوشید یخن قاقهایش را در جایی
و برداشت کت وشلوار و شال گردنی اش را برای جای دیگر
مرد هوس های زیادی کرد
رلیشنشیب استاتوس های دختران را دید
رنگ ماتیک چند تایی را اندازه گرفت
و موهای خویش را با مو های برهنه دو سه تای دیگر گره زد
و دنبال کامره عکاسی گشت
ناگهان برق کابل رفت
و پای مرد در مسیر دستشویی
روی پیاله ی قرار گرفت
و درد تا سر مویش دوید
و صدای باران متوقف شد
صبح
وقتی گروه دیگری در فیسبوک پرسه می زدند
زنش از خواب بلند شد
راهرو ها را رنگی دید
و بلند صدا زد:
باز هم مست کردی؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه


.چقدر دلگیر می شوم از اینکه می بینم شهری از انسان دنبال نیمه گمشده ای خویش است و هیچ کس نیافته است وی را، گویا همه ای آدم ها به اشتباه در کنارهم قرار گرفته اند و بنظر می رسد که شهر ما شهری از انسان های نامتجانس است، شهری از جدالهای درونی و نارضایتی و عصبانیت های ناشی از نیافتن همان نیمه گمشده، های آفریننده ای هستی نیمی از این کابل را بردار و نیمه ای دیگری فرود آر تا شهر ما شهر صلح و امن و عشق و صفا شود!

گاهی یک تخته سنگ، کنار یک جاده، زیر یک شیروانی، نوشتن یک نامه، عکسی و یا هم هدیه ای جزء یادگار همیشه ای زندگی انسان می گردد.

دریا طوفانی شد و خیز برداشت و خودش را کشید تا آخرین برآمدگی ساحل، شلاقش را به صورت سنگ کوبید و برگشت، حال سنگ مانده است در تفکر خویش که چرا اینهمه سالها و روزها تحمل می کند خشم طوفانی یک مشت آب سیال را!

عشق مثل دود سیگار یا قلیان است ؛ فرو می کشی تا درونت بعد از اینکه همه جا دودی شد باید دوباره بریزش بیرون تا نفس راحت تری بکشی.