۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه


آسمان دوباره ابری شد
من دوباره می چکم
کم کم کم
اتاقم بارانی است
کمد ها زیر آب رفته
پرده ها روی آب می رقصه
باد شیشه ها را شکسته
من غوطه ورم در خود
تا خورشید سرک بزنه دوباره
بی حجاب و لایه ای
به این سرزمین خسته
بروید شمعی
درون این اتاق
قد بکشد روی دیوارها و سقف خانه
شگوفه دهد
چون تاک انگور  سرزمین های رویایی
بچینم خوشه ای را
بگذارم زیر زبانمش
تا طراوت بگیرد این جان گداخته شده
لبخند زند به خورشید
سوار شود بر شعاع های از راه رسیده
برود به سرزمین های دور
برقصد روی کوه شیخ تراغ
در رود خانه های ده جاری گردد
شفاف مثل شاه جوی
دختر ده نشسته باشد
گیسوان خویش را بریزد در آن
بنوشد جامی
پرکند کوزه ای
بگذارد کنار تنور حویلی خانه
بجوشاند مرا با هل هندی
شوپ کند خیال خواب خویش را
بدون حضور فالبینی
و آسمان ببارد از نو
باران می بارد گویا.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

دستمال سفيد را دور سرش بست
دو پله بالا رفت
آدم ها كوچك شدند
كوچك
كوچك
كوچك
لشكر مورچه ها
صبح
مورچه ها بار مي بردند
و دم ديگري را رها نمي كردند!
ماژيك را گرفت
توري را روي سر خود انداخت
عابرين را يكي يكي تيك زد
شب
لبريز شد
دو افغاني نان خورد
ده چشم استفراغ كرد.
نسترن را اگر بگذاري روي كفه ترازو
پانزده بيست كيلويي بيش نيست
ولي
اگر بگذاري روي كفه آسمان
كف آسمان به زمين خواهد خورد
و نصف جهان ويران خواهد شد
نسترن امروز نيز
كوته سنگي را دور زد
دور زد
دور زد
... چشم به زمين دوخت
دست به عابرين دراز كرد
گشت و گشت و گشت
نفسي زد و روي خاك نشست
جلد دستش نازكتر شد
استخوان پنجه دست راستش لبخند زد
چنگال نيستم!
كمي بعد
آسمان روي بام خانه هاي پغمان سنگ زد
دو متر آنطرف تر
زمين جوشيد
آب پاشيد و به روي عابرين تف كرد
نسترن هنوز آنجا نشسته بود
شاخه هاي آسمان را گرفته بود
دانه هاي باران را يكي يكي مي چيد
به ثريا، شبنم و عوضعلي فكر مي كرد.
گربه گك از سرزمين هاي دور آمده بود
دست هايش روي دكمه هاي لب تاب رقص مي كرد
اين طرف
گريز دلپذير آنا گاوالدا
ورق ورق مي شد
آنا درون رستوارن نشسته بود
به ميز پسران بغلي ذل زده بود
لولا اما
به دامن پيشخدمت هاي رستوران
اينست تفاوت سيب با سيب
... ورق با ورق
در فاصله ورق ها
گربه گك داستان هاي زيادي نوشت
تونل سالنگ را درون يك خط جاي داد
سرزمين شمال را
با يك كلمه بريد
تكه تكه تكه خورد
تمام شد
آخر داستان
پرانتز كلاني باز كرد
جام سوپ لبريز شد
از درون پرانتز چكه چكه ريخت
دامن گربه گك را تر كرد
اينطرف اما
گريز دلپذير به آخر رسيده بود
مرد
به صداي كنجشگك روي بالكن
دل سپرده بود.
نفس آتش را درون خود حبس كرد
دست ها را بالا برد
تا ابديت فرياد زد
زمان متوقف شد
يخن كت به پشت سر چرخيد
آستين ها جابه جا شد
پاها راه هاي آمده را برگشت
"ت" مي بوسمت آخر نامه را روي دندان گذاشت
و تا "س" سلام اول نامه بلعيد
تف كرد
... رنگ مركب از روي زمين دويد
كاغذها نيز
كار خانه كاغذ سازي قلف كرد
مركب سازي نيز
كاغذ برگشته بود روي درخت
رنگ نيز شگوفه شده بود
هر دو آواز مي خواندند
دختر روستا
شگوفه را گرفت
بين دو برگ درخت گذاشت
آهي كشيد و
درون سينه هاي خود خشك كرد
زمان زمان هاي برگشته را دوباره حركت كرد
عطر سينه دختر روستا را
تا ابديت برد
مرد
هنوز
آنجا ايستاده بود.
من رفتم توي رويايم
فردا
آفتاب مي چينم
خرجينم پر خواهد شد
تا روياي ديگر.
هاي گنجشگك زيبا
اينجا سرزمين تو نيست
دو روز پرگشودي
و بر تاك انگور اين خانه نشستي
و رفتي
برو كه تو را توانايي ماندن نيست
در اين حويلي روز دو متر گور كنده مي شود
تا جنازه آب از عمق سنگواره هاي له شده در بستر زمان
آهگ شده در كوران جنگ ها و نبردها
بيرون كشيده شود
... تو را ياراي نفس كشيدن نيست در اين وادي
گلويت خشك خواهد شد
زبانت به لكنت خواهد افتاد
برو
كه خفه مي شوي
و سرت را
گربه بد جنس اين خانه از تن جدا خواهد كرد.
چه خيانتي بد تر از اين كه
صداي خش خش سينهء مرا شنيدي
و رفتي
تا مبادا
جنازه اي روي دستت باقي بماند
و عاجز از گور كردن آن باشي
از دور دست ها انتظار مرگ مرا كشيدي
و در دلت فاتحه خواندي
و هنوز سفره ختم جمع نشده
از چشمان براق لاشخور ايستاده بر سنگواره
عكس گرفتي
بر پشتش نشستي
و خبر مرگ مرا به سراسر جهان بردي.
حال
كه چشم و گوش و گشادگي دماغت
از حجم فضله هاي لاشخور پرشد
و ديدي كه خش خش نفس هاي من
نجواي سرودن بي وفايي هاي بيش نبود
به خود مي آيي
وتمام داستان ها را وا‍ژگونه قصه مي كني
چه خيانتي بد تر از اين؟!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

باران آسمان را پايين كشيد
زمين را كه دوخت
دخترك ده از روي ابر خيال پايين آمد
زره زره آب شد
اندازه گل رز
مرد
آنرا چيد
لب جيب يخنقاق ماند
فاصله را قدم زد.
باران
آسمان را پايين كشيد
و زمين را دوخت
طعم تلخ رواش را می چشم
اسب را زین می کنم
تسمه های پوست
که شرق می کند روی كپل اسب چموش
می نوردیم کوه ها و دشت ها و گندمزار ها را
و می چینیم خوشه خوشه خوشه ها را
خوشه ها که نه!
دختران ده را
یک یک یک
تپه ها را می شمارم دو دو دو
... یال اسب را گره می زنم سه سه سه
خیمه می زنم چهار چهار چهار
وقتی خیمه ها روییدند
و دختران ده دسته دسته دسته شدند
و هر تپه ای برای خود مملکت و سرزمینی شد
جام دوغ آمیخته شده با طعم نعنا را سرنکشیده به سلامتی شان
پیاله آب سرد می افتد زمین
باد شلاق می زند به آسمان
و من پس می زنم
تمام خواب ها و رویاهایی را
که تار دست سید انور بافته بود
های....
کشکی خانه مه رو ده روی تو موبود
نان سه وقت مه ده پالوی تو موبود.
بيست سال است كه هي
اسكن مي كنم
خيابان ها، درخت ها، جويا، ديوار ها
و آدم ها را
مي ريزم درون حافظه موقتي
سر به سر مي كنم تصاوير گرفته شده را
ديزالو مي كنم بعضي را
افكت مي گذارم روي بعضي ديگر
و مي ريزم درون حافظه ابدي
كه ببرم شان به گور
كسي نيست كه بيايد
آرشيف هاي بيست ساله را بهم زند
دلت كند خيلي از اين تصاوير را
باز خواني كند گل ها
چشم ها
و كفش هاي براق را
كه در آن ته ته ته نشين شده اند
و مفهوم خويش را از دست داده اند
اين آرشيف خيلي زود به گور خواهد رفت
و دفن خواهد شد براي هميشه
مثل تفنگ ها
برچه ها
و شلاق هايي
كه لبي را دريد
گيسويي را بريد
و سينه ها را غار غار كرد
و از حافظه ها رفت.
چينزيا
روي ماسك نوشت:
نه جنگ
نه دلار
فقط صلح!
و آنرا گذاشت روي لبان ماتيك زده اش
تا بپوشاندش از چشمان ديو صفتاني
كه نفت مي فروشند
بمب مي سازند
و دود مي پراكنند
حال سالها گذشته است
و لبان چينزيا
خاليگاه ماسك را نقش كرده است و نقش كرده است
زخم شده است.
اين رزوها
همه چيز جز علامت سوالي بيش نيست
درخت ها علامت سوالي است ايستاده روبروي تو
كل مي شود
بار مي كند
و مي ريزد سوالهايي زير پاي تو
ديوار ها
علامت سوالي است كه خود مان بدست خودمان مي سازيم
رنگ مي كنيم
خشت مي زنيم
 و مي گذاريم رو در روي هم
تا بزرگ شود
قد كشد
شهر شود

از براي تو
كوه ها ، دشت ها و دره ها
سوالهاي فنا ناپذيري
كه هي له مي كني
راه مي روي
توف مي كني
مي خوري
پس مي اندزي
شك نمي كني
اين رزوها سوالها مرا گرفته است
له مي كند
مي فشارد
و توف مي كند به روي من
كه سوالكي بيش نيستم!
گنجشك آمد
روي شاخه درخت نشست
گفت:
آن بالا آسمان
وسط اش خورشيد تابان
زمين سبز
طعم نعنا و ريحان زير زبانت
عطر گل روز پروانه
روي تاك مي خوابي
انگور انگور مي كاري
... خوشه خوشه مي چيني
اما
يادي از سوسن و نسترن و شبنم نمي كني
كه عطسه مي زند
قي مي كند
خون بالا مي آورد
كابوس مي بيند
و دانه دانه
انگور له شده جمع مي كند
كنجشگ پريد و رفت
حال من مانده ام با قصه سوسن و نسترن وشبنم
كه هي مي خورد جان و تنم را
و مي برد درون كوچه هاي تنگ و باريك اين شهر
تا بنوازد
قصه تاك انگوري را
كه خوشه خوشه پخش شد
و
دانه دانه جمع!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

من امریکای لاتین، کانادا و یا مسکو نرفته ام
گلیم وطنی را هیچ جای نفروخته ام
و روی هیچ سنگفرشی ننشسته ام
کاراکاس، مسکو و اوتاوا
فقط یک کابوس بود
که شبی در خوابم آمد و مرا پریشان کرد
من در همین کابل ام
سرک سه سیلو
روی سبزه حویلی نشسته ام
و به قلب گنجشگکی فکر می کنم
... که در جایی از همین خاک می طپد
و اویان ساراکوس
تاراتنگ
و الیزابت گلانوا
حتی یک تار مویش هم نمی شود
من در همین سرزمین ماندنی ام
با دست خود گلیم می بافم
رنگ می زنم
سنگ به سنگ فرش می کنم
کوه ها، دره ها و رود خانه ها را وصل می کنم
بعد
شهر تا شهر می نویسم
تا تمام ریگ ها و شن های این سرزمین
برای کنچشگک ما کلمه شوند
جمله شوند
و سالهای سال قصه بگویند
من در این سرزمین ماندنی ام
و هنوز خیلی مانده
تا اینهمه نقاشی کنم
و داستان بنویسم


من الان آمریکای لاتین ام
ونزویلا
و در شهر کاراکاس با اویان سارکوس قدم می زنم
اصلا اگر دلم خواست می روم کانادا
و با تارا تنگ رفیق می شوم
و در شهر های کبک و تورنتو و اوتاوا چکر زده
و شامی اگر شد
با سفیر افغانستان عکس می گیریم
و به سراسر جهان تلکس می کنم
دو ثانیه گذشته است
ساعتی است که من از متروی مسکو پایین شده ام
درون لیموزین الیزابت گلانوا نشسته
و کاخ کرملین را طواف می کنم
تاج برج های قصر را ربوده ام
روی سر خود گذاشته ایم و عکس می گیریم
مرا چه شده است امشب
که از این شهر به آن شهر می روم
با دختران شایسته دوست می شوم
و هی از شاه بوبو حرف زده

گلایه می کنم!
حالا من
در سراسر جهان پخش شده ام
و شهر ها و روستاها و کوچه ها را اجاره کرده
گلیم وطنی فرش می کنم
چه کسی می فهمد

من از شهر خود فراری شده ام.


مرد نوشت:
در درونم غوغایی بر پاست
هیچگاه اینگونه نبوده ام
نمی دانم چیست این
عشقه؟
آفرینشه؟
یک حس کوتاه ماجراجویی است؟
که هی مرا بیتاب می سازد و می سوزاند در خویش تن
دختر اولی را خط زد و گفت:
حس آفرینش است قطعا
شوق کتاب خواندن
و رفتن به دور دورها
ابدی شدن
و دویدن تا قرن های دور
و یا هم شوق رفتن به زمانه های قدیم
و دنیاهای اساطیری
و غوطه ور شدن در سرد و گرم زندگی
...
مرد و زن حرف زد و حرف زد
و ماه ها وسالها گذشت
و یکی بعد از دیگری با نامه ها و حرف ها خدا حافظی کرد و رفت
سال های بعد
در بیست و ششمین سال از قرن چهارم عصر ربات ها
در طی برخورد ناگهانی یک ربات با اشعه ای
کشف شد
که مرد و زن قصه ما عاشق بوده اند
بی آنکه خود بدانند!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه



مادر من در شصت سالگی مهاجر شد
سرزمین اش را ترک کرد و رفت در شهر دیگری
یاد شبدر ها
قدم زدن کنار جویبار ها
و نشستن زیر درخت های زردالو
در ته دلش مانده است
در کوچکی ها
و در زمانه ای که جنگ نبود
و ذهن ما با ایدیولوژی؛ فلسفه و حرمت انس نگرفته بود
با خمیر نانی در دستش
شتر و بز و گوسفند و ماهی درست می کرد
و می زد درون تنور گداخته شده
و می گذاشت درون کیسه مکتب
تا بخوریم شتر را
و ببلعیم تمام مجسمه ها و نقش ها و رنگ ها را
و بیاموزیم الف و ب و ت و ث ... را
حال
مادر من ساکن شهر دیگری است
درون یک اپارتمان سیمانی
محصور به آجرها و سیمانهای قد بر افراشته دیگری

همین دیروز بود که صدایش تمام دیوار ها و فاصله ها را شکافت
موبایل لرزید و آهنگ سرود
و لحن کلام مادر حتی قسمت نا آگاه ذهن مرا نوازش کرد
تمام یاد ها و خاطره ها را جان بخشید
و کودک درونم را بیدار کرد.
مادر گفت:
می خواهم بروم منطقه
دل خواهرانت برایم تنگ شده است
مادر من
نگران دل بچه ها و دخترانش است هنوز
و می خواهد بر گردد به سرزمین خود
و بنشیند کنار تنور قدیمی خود
و بپزد از نو نانی
شتر و بز و گوسفندی
تا بر گردد زمان به قبل
و ایدیولوژی و فلسفه و ریاضی صفر شود
چشمه ها بجوشد
گندنه؛ پیازچه و نعنا سر برآورد
ما آنجا نشسته باشیم
و الف و ب و ت بگوییم.

گربه بد جنس!
گربه ما ملوس بود
صبحانه اش جگر مرغ
نهار؛ بیف سپریم استیک
و شب؛ دو تکه پنیر دانمارکی با یک پیاله قهوه داغ
که زود خوابش نبرد
تا قصه های زیادی بشنود
و از سرگذشت پشینیان پند بگیرد
وقت نشستن
گربه گک خودش را می انداخت روی بغلم
و موقع ایستادن مثل درخت بالا می شد از من
گاهی تا دم در بدرقه ام می کرد
گاهی نگران بازگشتم بود
و بعض موقع هم روی دیوار می رفت و دست به دعا می شد
که خنجر قصابی در قلب ام نرود
و جگرم را کسی نخورد
روزی که کار من زیاد شد
و جگر مرغ به ته رسید
گربه ما؛ هوس سرزمین دور کرد
از روی دیوار پرید و در حویلی همسایه فرود آمد
ناگهان دستی گربه گک را لمس کرد
اوازی شنید و شعری خواند
و مسحور شد
حال گربه ما
با لشکری از گربه های دیگر
از این دیوار به اون دیوار می پرند
و خواب جگر مرغ می بینند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه



از ۵۵۷... پیام آمد
نوشته بود:
اونی که فکرش را نمی کنی الان بیادته!
حال من به این شماره زنگ نمی زنم
خیالم را می برد به جاهای دور
کنسرت موسیقی
نمایش فیلم
رستورانت قره قول
قهوه خانه گستو
و همین صفحه فیسبوک
به این شماره زنگ نمی زنم
تا بار دیگر اگر پیامی فرستاد
فکر کنم که شاید دختر همسایه است
یا ماهرویی که در چهار راهی پل سرخ دستش را بلند کرد
شاید هم همانی باشد
که قهوه لبانش را سوخت
و تو بهش دستمال دادی
و یا هم همان نرسی که سرت را در بغل خود فشرد
و دندان پوسیده ات را معاینه کرد
چند روز گذشته است
و من این روزها عاشق این شهر ام
و فکر می کنم سه شماره اخر تمام موبایل دختران شهر
۵۵۷ است.

باران که شهر را شست
مرد
سویچ موتر را خاموش کرد
چهار دروازه کرولا را باز گذاشت
و دوید
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
عرق پیشانی خود را که پاک کرد
شاور آب سرد را روی سینه اش گرفت
و بی حرکت روی مبل خودش را انداخت
زره زره زره آب شد
روی کف اتاق پهن شد
و رفت زیر زمین
چشم که گشود
همه جمع شده بودند
سوسک بود که پرسید: چته؟
مرد روی سینه ای خود دست کشید
یادش امد که یخ زده بوده
و زیر شاور مرده است
گفت: قفل کرده ام
منجمد شده ام
نتوانستم بگویم: دوستت دارم
بهار که شد
باران جهان را شسته بود
مرد از خواب برخواست
ساعت سه نصف شب در فیسبوکش نوشت
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...
از این داستان سال ها گذشته بود
و کرولای مدل 1983
درون کوره آتش آب می شد
تا دنده مودل 2012 شود
کرولای دو هزار و دوازه که راه افتاد
یک شهر صدا زد:
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم...

مرد که از روی دیوار پرید
گربه هنوز انجا بود
و حسرت پرواز در دلش ماند
باد که چاک یخن را می شکافت
و بدن مرد را لمس می کرد
حس دلپذیری بوجود می آورد
و نشان از هوای مطبوع بهاری بود
سرک ها و درخت ها و کوه ها
دور هم می پیچیدند
و گاه همدیگر را حلقه می کردند
و گاه یکی را تنگ در بغل می گرفتند
وگاه تک و تنها
مثل یک مرد تنها
در وسط دشت ها مات و مبهوت میماندند
مرد قصه ما
از زمین بریده بود
و درد ها و غصه هایش را از یاد برده بود
و در بین ابرها و پیچش بادها شیرجه می زد
و با نفس های خود
گونه ابرهای کوچک را نوازش می کرد
و گاه نیشگن می گرفت
و گاه در آغوش خود می فشرد
گربه وقتی با پنجه های خود
توری دروازه را درید
و از گرسنگی با سرو صدا داخل خانه شد
مرد از خواب پرید
او شب فلسفه خوانده بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه



مرد پیتزا سفارش داد
و منتظر ماند
حبیبه از راه رسید
دستی به مویش کشید
آب سرد رویش ریخت
و گفت بیا به بیست سال پیش
تنت را بشوی
حوله آماده است و چای روی اجاق گاز بل می زند
پنبر و بادرنگ روی سفره است
نان بربری تازه اورده ام
سرد می شود و زمستان از راه می رسد
نفیسه چشمش را گرفت
و گفت :
بگو من کیستم؟
حرارت دستانش تا مغز استخوان دیویده بود
و حضور نفسهای نفیسه را از وقت اعلام کرده بود
گفت: روی ترک دوچرخه ات می نشینم
تا مرا از روی قلوه سنگ ها بگذرانی
و سر گوه جمکران بمانی
حاجت ها برآورده است
و ثقل جهان نفس های من
روح ما مسیحایی است
زمان بر وفق مراد
و کبوتر آروزی هایمان بال می زند
بال بزنیم
و در مسیر زمان پیش برویم
که خویش و قوم و دوست
زمان را با ما محاسبه خواهند کرد
و جشن تولدت فرزاندان شان را با سالروز عقد ما پیوند خواهند زد

تمنا بوت هایش را کشید
چرخی زد و روی خاک نشت
و گفت:
از روی چوکی خیالات پایین بیا
که سرزمین تو اینجاست
و سبزه ای اگر روید از تن تفتیده من است
نگو که سینه های من برای تو وطن نمی شود

آذر
برگ شقایق را به نوک بنی اش کشید
و عطرش در هوا پیچید
و گفت:
بیا بدنبال من
که تو را به سیل سرزمین های دور می برم
و ویزای سرزمین گل می گیرم
و بالشتی از پر قو می سازم
که کمیاب است و جز در سرزمین های شمالی
با آب و نهرها و رود خانه ای فراوان یافت نشود.
شبنم و پروانه و نفیسه ثانی از راه می رسیدند
و مقابل مرد چرخی می زدند
شرق و شرق پیاله ها بلند می شد
جوک ها از راه می رسید
و قصه ها سروده می شد
و دیوان حافظ ورق ورق می شد
و خال لب و خم ابرو و فرازی گردن
عکس می شدند و بر دیواره قلب مرد جا می گرفتند
گارسن پیتزا را روی میز ماند
ته سیگاری ها را جمع کرد و رفت
مرد
سالهای رفته را
باسرعت دوید و بر گشت
سس فلفل تند روی پیتزا ریخت
تا استخوان سوخت
نفس نفس زد
بلند شد و رفت
یک، دو، سه ، چهار، پنج، شش، هفت ، هشت ...



سرشب
کسی مرا از متن <شبانه ها> ی کازویو ایشی گورو
و صفحه فیسبوک کشید و برد
موتر که باد را درید
قرغه بودیم
تنها جایی برای کابلیان گمشده در خویش
مکان مناسب برای شکافتن زمان
روایت تجربه های سخت
و دمیدن به دم آب دم کرده
که سالهاست اسیر چند بیل خاکی است که کابلیان قدیم در برابرش ریختند
و عشق یک چشمه آب را کشتند
قصه ای ما قصه ای عشق و و فا بود
قصه ای جداییها و وصل ها
قصه ادم های سیالی که خود شان را به سنگ می کوبند
و ماتیک لبانشان را روی خار به یادگار می گذارند
داستان واقعی و مستند
که هرچه امده و رفته هنرمندی
همان را روایت کرده
و باز به آخر نرسیده است
باد باران را برسقف حصیری می کوبید
تا قصه ای مستند ما رام شود
و لختی نفس بکشد
و حلقه های دود قلیان
و چرق و چرق چاقوی متن داستان
روح متلاطم ابرهای سرگردان را پریشانتر نکند
وقتی از متن تجربه مستند برگشتم
ایشی گورو معنای دیگری یافت
و صدای سوزناک ناشناس از لابه لای روزها و ماها بیدار شد و گفت:
قصه ای شما تکراری است
ما همه تکرار می کنیم قصه های همیشگی را
و درام می آفرینیم و بس
تا در متن رمانهای مستند خویش نفس کشیم و زندگی کنیم
حال
یکی در مسیر شمال و دیگری در جنوب
خارها را نشانه گذاری می کند
و سومی یا چهارمی داستان می سراید.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه



واحد رفیعی اینجا نشسته است
و عکس می بیند
و سیم هایش را به آنسوی خط وصل کرده است
ما در کنار هم نشسته ایم
او داستان می نویسد
و من داستان می خوانم
ولی حتی یک حرفی از ما در بین خط انترنت بهم گره نمی خورد
دو انسان مجزا
بدون کشش و جاذبه
بدنبال یافتن قطب مخالف خود در آنسوی خط هاست
رفیعی بیا و کمی حرف بزن
دستی از این فیسبوک نمی براید
و گونه ای کسی را لمس نمی کند
داستان های تو تنها خطوط دیجیتالی نیست که مردمان آنسوی خط بخوانند.
تو که داستان می نویسی
باید حرف های زیادی برای گفتن داشته باشی
زبانت را فراموش نکن
که لکنت زبانت از فراموشی خاطره های افسانه گویان اجدادمان است


امروز وقتی صاحب عینک شدم
و سه درجه بر بینایی ام افزوده شد
و برگشتم به دنیای واقعی و مستند
راضیه رفته بود استرالیا
و مرضیه دست در دست کسی در چهار راه پل سرخ قدم می زد
برخورد دو موتر کرولا همه را میخکوب کرد
و صدها چشم به آهستگی بطرف من برگشت
چشمان مرضیه نیز آنجابود
مرضیه لبخندی زد
بازوی مرد را فشرد و رفت
عینک را از زیر داشبورت برداشتم
و به پولیس ترافیک گفتم
دنیای واقعی چقدر سخت است.


وقتی پایش را روی پدال گذاشت
خاک ها آسمانی شدند
و بر سر و روی عابرین فلک زده پایین آمدند
حال عابرین هدیه های داشت آسمانی
که ریه هایشان
از ترس و شوک و هیجان
آنها را پس زد
موتر گشت و گشت و گشت
خیابان ها و کوچه را با سرعت باد متر کرد
آخرین لیوان بنزین را که سرکشید
مقابل دری توقف کرده بود
دختر که از لای در گذشت
مرد عرق های خویش را پاک کرد
و عابرین شهر
زیر دوشهای حمام
گرد و خاک و دود را به آب می دادند.


دنگ صدا کرد
مرد نصف شب از خواب پرید
فیسبوک خویش را چک کرد
گروه دیگری از سرزمین های دور در صفحات آن پرسه می زدند
دلش رفت دور دور
شرق و غرب و شمال و جنوب
و پوشید یخن قاقهایش را در جایی
و برداشت کت وشلوار و شال گردنی اش را برای جای دیگر
مرد هوس های زیادی کرد
رلیشنشیب استاتوس های دختران را دید
رنگ ماتیک چند تایی را اندازه گرفت
و موهای خویش را با مو های برهنه دو سه تای دیگر گره زد
و دنبال کامره عکاسی گشت
ناگهان برق کابل رفت
و پای مرد در مسیر دستشویی
روی پیاله ی قرار گرفت
و درد تا سر مویش دوید
و صدای باران متوقف شد
صبح
وقتی گروه دیگری در فیسبوک پرسه می زدند
زنش از خواب بلند شد
راهرو ها را رنگی دید
و بلند صدا زد:
باز هم مست کردی؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه


.چقدر دلگیر می شوم از اینکه می بینم شهری از انسان دنبال نیمه گمشده ای خویش است و هیچ کس نیافته است وی را، گویا همه ای آدم ها به اشتباه در کنارهم قرار گرفته اند و بنظر می رسد که شهر ما شهری از انسان های نامتجانس است، شهری از جدالهای درونی و نارضایتی و عصبانیت های ناشی از نیافتن همان نیمه گمشده، های آفریننده ای هستی نیمی از این کابل را بردار و نیمه ای دیگری فرود آر تا شهر ما شهر صلح و امن و عشق و صفا شود!

گاهی یک تخته سنگ، کنار یک جاده، زیر یک شیروانی، نوشتن یک نامه، عکسی و یا هم هدیه ای جزء یادگار همیشه ای زندگی انسان می گردد.

دریا طوفانی شد و خیز برداشت و خودش را کشید تا آخرین برآمدگی ساحل، شلاقش را به صورت سنگ کوبید و برگشت، حال سنگ مانده است در تفکر خویش که چرا اینهمه سالها و روزها تحمل می کند خشم طوفانی یک مشت آب سیال را!

عشق مثل دود سیگار یا قلیان است ؛ فرو می کشی تا درونت بعد از اینکه همه جا دودی شد باید دوباره بریزش بیرون تا نفس راحت تری بکشی.


من امروز دلتنگی شدید داشتم
بروم بخوابم
تا با خود ببرمش به رویا هایم
و بگذارم در یک کنجی از قفسه خاطرات تنهایی
تا وقتی صبح بر می خیرم بتوانم دسته دیگری از دلتنگی ها را بچینم.


این باران با که رفیقه که هی می باره بر کابل
شاید که یکی و فقط یکیش بریزه روی سرش
و بلغزه پایین
و لمس کنه تن باران ندیده اش را
و بعد برسه به زمین
و ساقه گلی
وسیرابش بسازه
از خودش
آراسته با عطر تن معشوق.

وه!
چه خوشایند که کسی با چراغ های خاموش
قدم های تورا بشمارد
یک
دو
سه
...

ترسم از اینست که وقتی سر این گلاف سردرگم زندگی پیدا شود که دیگه یارای حرکت و توانایی پیمودن راه های هموار و نا هموار زندگی نباشد.
جهان با مسافرت و دانش محض کشف نمی شود این جهان با وجود یک همذات تفسیرگر کشف شدنی است.
وقتی تو سفرهایت را رفته باشی؛ شرق و غرب را درنوردیده باشی و جنگ و قهرهایت را تمام کرده باشی اما کسی در گوشت نگفته باشد که از کدام گوشه این جهان چی اش را می خواهد و به چی چیزش عشق می ورزد؟ دنیای تو نا مکشوف باقی خواهد ماند.
اینگونه است که بسیاری از ما ها از این دنیا فقط شک و تردیدهایش را با خود به گور می بریم!


عشق مانند خطوط کتابی میماند که هی می خواهی از اول تاآخرش را یک دفعه ببلعی و لی فاصله ها؛ تنبلی چشم و گیرندگی انسان مانع می شود؛ نفس آدم بند می آید و ترجیح می دهی که بجای بلعیدن یک خط ممتد آنرا قطع کنی و دور بیندازیش.
وقتی نمیشه؛ نمیشه دیگه؛ سکته می کنه آدم ازترس و هیجان و شوق یکی شدن و به یگانگی رسیدن!


کسی هست آیا که خود را بخواند برمن
ورق زند خویش را
و بریزد قصه هایش را
تا ورق ورق شوم
و پهلو به پهلو بلند شوم و بخوابم با ورقها ؛ و فصل ها و جمله ها و نکته هایش ؟


گاهی می ریزی از خود
و می ریزی اون پایین ها و دیگه هم نمی توانی جمع شان کنی
تو ریخته ای
انسانی که تکه ای از تو در جای جای این کره خاکی جا مانده است
حال مانده ای که چگونه خودت را جمع کنی
هی نفس زدی و دویدی و کفش هایت را پاره کردی و دور انداختی
گفته بودند که هرجا دل برود پای نیز می رود
پاهایت را حالا تاول زده است
نمی کشد دیگه
ولی دل هنوز جولان می کند و
سرزمین های دیگری را فتح می کند
و از روی کوهها و دره و دریا ها می گذرد
این دل توقف ناپذیر است
پای هم چیزی نیست که هی بتوانی بخریش و یا از نو تولیدش کنی
این روزها دلت نا ارام است
رفته جای دور دستی
پاهایت گیر کرده در کوچه ای خاک آلودی که فقط خاک می پاشد سرت
کوچه تنگ و باریکی که بوی تعفن و لجن می دهد
آدم های این کوچه عطر می زنند ولی گندگی بوی می دهند
کافی است یک ثانیه بوی تن کسی را از دو متری حسی کنی و به اندازه یک ماه خراب شوی.
دلت رفته است از این کوچه ای نامرد نمک نشناس
تو هم باید بروی
جایی که اگر تکه ای از تو در آنجا ماند
ماندگار شود
و نیاز نباشد که با عطر و فریزر و ضد عفونی ها خودت را از گندگی نجات دهی.
کابل سرزمین بدی است
سرزمین آدم های به ‍اخر رسیده
آدم های سر خورده
که هر کار می کنند سرشان فقط و فقط به سنگ می خورد
پاهای ما را قدرتی!
تا ببردمان از این شهر
تا تکه های ما جانماند اینجا
و نپوسد و نگدد
های سرزمین های رویایی
های آدم های رویایی
اگر دل ما را می برید آهسته ببرید
که پاهای مان را یارای دویدن نیست.
ما گیر کرده ایم در این شهر خاک آلود نفس گیر
آهسته آهسته
باید جان بگیرد و جمع شود تکه های پراکنده ای که هنوز امیدی است برایش.
خاطره ها را باید شست
و رفت
که اینجا حتی جای امنی برای خاطرات مان نیز نیست.

راستی آدم ها چطوری روشن می شوند؟ از خواب بلند شدن و راه رفتن یعنی روشن شدن؟ بدنیا آمدن یعنی روشن شدن؟ دانشگاه را تمام کردن چطور؟ چه موقع موقع روشن شدن آدم ها است؟ کدام جایی دکمه ای است؛ بنزین و مملین لازمه ؟ فلسفه و انگیزه ای لازمه ؟ چه است این دکمه ؟ و یا نکنه هم الان ما روشن باشیم و ندانیم؛ مثل همین کره زمین که هی می گرده و می گرده ولی هیچ حس نمی کنه؛ نکنه ماها با همین فیسبوک در حال تکان دادن این جهانیم تا از خواب برخیزد؛ نکنه همین صفحه کلید ها کلیدهای چندین میلیون و میلیارد رمزهای روشن شدن این جهان و تو باشد!
ولی تا کی باید به این صفحه نگاه کرد و یا هم نوشت تا اتفاقی رخ دهد! چهل شبانه روز تمرکز لازمه؟ چهل شبانه روز ریاضت کشیدن انترنتی چطور؟ تا جرقه ای رخ دهد و کسی ظهور کند از این صفحه ای دیجیتالی!
چرا ذهن ما ها قفل کرده در این عصر و زمانه و کسی نیست که دعایی جوشن کبیر وصغیر برای این فیسبوک بسازه؛ دعایی که هی بخوانی و بخوانی تا این صفحه جان بگیره و دستی از غیب برخیزه و بزند در گردنت!!!
امن یجیب المضطره ...


پیچیده شده ایم چون کرم ابریشمی در لفافه ای زا آداب و سنت دست ساخته خویش.
هر روز از عمر ما حجابی است که بر ما افتاده است
حال ما پیچیده ایم درون صد ها و هزاران لفافه ای که هر یکی رنگی دارد
اکنون ما هر لحظه و هر ثانیه یک رنگ می شویم
رنگ به رنگ
سرخ و زرد اما بیشتر
زیرا خاک سرزمین ما زرد است و سرخی هایش فراوان!
از این همه پیچیش
پیچ می خوریم و تاب می خوریم در خود
و هیچ تابی ما را باز نمی کند از خود
همه چیز محال شده
خود مان برای خودمان محال شده ایم
یک موجود غریب و نا آشنا
گمشده ای در خویشتن خویش
که حتی آیینه ها نیز قادر به تشخیص مان نیست
انسان امروز این سرزمینی اینگونه است
هویت های پراکنده و سرگردان
که زره زره یا به این می چسپند و یا آن
ما مارک زده ایم
اصلا لایه های ما مارک هایی است از شرق و غرب و عرب و عجم
پرسش اینست:
حال ما کی هستیم
کدامینی در کدام لایه ای از این لایه ها؟
کدام تکه ای
از این تکه های فرسوده و پوسیده؟
ما خویش را گم کرده ایم
بچرخانیم زمان را!
و هی برگردیم به عقب
یکسال نه که صدها سال برویم وبرویم
و باز یابیم خویشتن خویش را
و بدویم در کوه و دشت و دمن
بدون اینکه لایه ای دور مان بپیچد
و یا منگ زمان را برتن کنیم
و بعد برسیم به حال
حال مان چگونه خواهد بود های پیشگویان زمانه؟
شهر مان چطوری
مردمان مان چطور
امکان داشت کمی خندید
یا کمی هم رقصید
و یا هم قدمی زد با کسی بدون هراس از کسانی
زمانه ای ما زمانه ی راز ها و رمز هاست
انسان های مسلح به هزاران شگرد
و داشتن صدها پستو
و خندق ها و مغاره هایی در درون خویش
نقش آفرینان ماهری برای واژگونه نشان دادن
دیگرگونه ترسیم کردن
و بالا پوش برتن کردن
و خرامان خرامان راه رفتن
ما همین ایم
گمشد گانی در زمان و جغرافیای زندگی مان
کمشد گانی در ذات های پراکنده خویش
انسان های هزار لایه و هزار پهلو
که از کنار هم رد می شویم و بس
موجودات عجیب فرازمینی
هرکدام مان سرزمینی داریم برای خویش
و امده ایم اینجا
تا نمایش دهیم خویش را
و راز آلود کنیم این صحن نمایش را
و بعد بمیریم با همین رازها و رمز ها
و گم شویم در تاریخ
و لایه ای شویم برآن لایه های باز مانده از اعصار گذشته
معضل دیگری برای فرزندان خویش
تابوتی بر دست مانده
لق لقه زبانی نا مفهوم
سرمایه ای برای ملاها و سنگ قبر خوانان و فالبینان
تا باز بپیچد مان از سر
ما اینیم!


گرما هجوم آورده است
و کابل را در آغوش خود می فشارد
دیروز برف و سرما آمده بود
براین شهر خیمه زده بود
و شش ماه تمام خوابید
تا خشت ها و بتون های شهر نیز آبستن شود
این روزها دیوار ها و خانه های شهر در انتطار هم آغوشی دیگری است
گرمای تازه از راه رسیده و کس ندیده!
چشمانش را سرخ کرده است
گرزهای آتشینی بدست گرفته است
و روی بام ها پرسه می زند
کابل در معرض خطر است
شهری در آستانه تسخیر دیگری
آماده برای پذیرش هرتازه وارد
مغرور و سرفراز از هماغوشی مدام با آب و آتش و سیاه و سرخ و زرد!
زندگی در خلاء
نه آبی و نه اکسیژنی
گیچ و منگ
راه می روی
موتر وانی می کنی
نفس می کشی
ولی گیچی
مثل اینکه یک پتک زده باشند داخل مغزت
و همه ای سیم ها و اشاره ها بهم خورده باشد
و هرکدام از اینها مانند موترسایکلی درون سیرک بدود
نمی توانی کار کنی
همه چیز را پس می اندازی
تا اتفاقی رخ دهد
دنیایت مه آلود و راز آلود شده است
یک روشنفکری به تمام معنی
که سرش در قهوه خانه ها و کتاب هاست
فقط اندیشه می کند و می پندارد که کارش تولید فکر است
اما چه فکری؟
ادم گیچ و منگ!
نهایت آدم گیچ و منگ پرواز است
مثل ادم های فضایی
وقتی جاذبه ای نباشد
و یا هم باشد ولی تو بی خاصیت شده باشی و دیگه نتوانی گیر کنی و سرپای خود بیاستی.
چالش بزرگ عقل و احساس
جنگ بزرگ بین گذشته و آینده
گذشته از ارزشهای خود دفاع می کند
آینده ات آنها را تاریخ تیر شده می بیند
و تو مانده ای بین حفظ ثروت گذشته و سراب آینده
کدامینی تو
این طرف خط یا آنطرف؟
تا کی روی این لبه راه می روی
یک پا اینطرف و یکی هم آنطرف میمانی
تا دل هردو را خوش کنی
آخ که چقدر گیچ شده ام
گیچ گیچ!
سیم ها بهم خورده است و قاطی کرده ام
روی این تناب دیگر جای من نیست
سقوط
یا به گذشته و یا به آینده
های مردم مرا دریابید
و خبر دهید از آینده و بگویید که سرابی بیش نیست!
و بگویید های مردمی که با ثروت گذشته به خاک رفتید
و نام نیکی ازتان برجای ماند
حال وضع تان چگونه است؟
مرا خبر کنید از خود
تا شاید همه چیز برگردد سرجای اولش
و موتورسایگل بنشیند روی زمین و نفسی بکشد.

عشق احساس مدام حضور کسی در خالی گاه قلب ادمی است.

دیروز عینک ام شکست
و جهان چند لایه تار تر شد
و ادم ها چند درجه تیره تر
دست انداز ها از بین رفت
و قاب عکس تو بی کنتراست شد
حال عکس هایی که می گیرم
تیره و تار و راز آلود است
مردمان مدرن می گویند هنری تر
آنها جهان راز آلود را بیشتر می پسندند
زیرا در بین سیاهی وروشنایی عکس هایشان
بیشتر احساس امنیت می کنند
اما این جهان مه آلود و راز آلود چشمان مرا اذیت می کند
راه رفتن دشوار
موتروانی ناممکن
و تفاوت لباسهای یخنی فروشگاه ها دشوار می گردد
داکتر رفتم
تا دو سه درجه چشم به من دهد
که برگردم به جهان مستند
با نور و رنگ های شدید
جهانی پر از سنگلاخ ها و دست انداز ها
حال من تا فردا
منتظر چشمانم هستم
که جهان را ساده و روشن ببیند
و ببن نگاه راضیه و مرضیه
یک خط ساده بکشد.

مرد
مدرک دکترایش را گرفت
و در گاوصندوق را قفل کرد
حالا او نظریه داشت
و با اکست کنت
یا هم ماکس وبر
یاهم جان روالز
و یا کارل ماکس راه می رفت
داکتر ما چیزی با ارزشی داشت
گنجینه ای درون گاو صندوق
خرامان خرامان راه می رفت
کراوات سرخ و زرد می بست
و فکر می کرد حافظ گنجینه های با ارزشی است
کلید دار راز ها و رمز های زندگی
حلال مشکلات جامعه و کنشگرانش
دو ماه بعد او شده بود یک کراوات
بوت براقی در پای
کت شلوار خلیفه رضا
او خودش نبود
دست هایش آسمانی شده بود
نگاهش هایلول
کدخدای در شهر
فالبین رازها و رمز ها
عریضه نویس جنگ ها و صلح ها
و دشت برچی آزمایشگاهی از انسان های سلول مانند در هم گره خورده
داکتر اینجا نبود
او صدها روز و ماه دور شده بود و رفته بود درون اعماق جان راولز
و می فروخت ماکس را
دست بدست می کرد ماکس وبر را
و پیامی می آورد از اکست کنت
داکتر ما پیامبر شده بود
خدای در روی زمین
دستانش دیگر به کسی نمی رسید
داکتر گاو صندوقش را هنوز داشت
و چیزی با ارزشی درون اون گذاشته باد
روزی که موریانه ها کلمه ها و جمله ها را خورد
و نام داکتر پاک شد
و زیر موریانه ها فضله های زره بینی سبز کرد
داکتر فاتحه گرفت
و مردم دشت برچی
دو گاو و سه گوسفند و چند بز
برای کنت ، وبر ، راولز و مارکس خورد
داکتر نیز خورده شده بود.

مرد
پوکی زد به قلیان و دود طالبی را حبس کرد
وقتی طالبی هوا رفت
گفت: من!
می سازم این وطن را
باید فلسفه بخواند
و عرفان بیاموزد
سنگ و خاک و تربوز و طالبی گیر کرده در زمین.
هوا رود
و از کلک خدا بگیرد
این خاک وامانده در زیر کوه ها و دره ها و تاریخ ها.
قلیان که به آخر رسید
طالبی دود شده بود
و نعنا و پرتقال و سیب و توت فرنگی نیز
این سرزمین رفت به هوا
کلک خدا را گرفت و برنگشت
مرد سرفه ای کرد و ماند
روی قالیچه ای درون تکوی یک قهوه خانه