۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

دختری با شال سرخ!


دختری با شال سرخ!

 دو نگهبان در، که بنظر می رسید از پوشیدن یونیفورم نو سرشار از حس تازه هستند از بین آنهمه جمعیت تنها به او نگاه می کردند، دختری با شال سرخ در بین جمعیتی که در حال ورود به مکان مقدس بودند. زنان برقع پوش، مردان دهاتی، مردان شهری، مردانی با ریشهایی بلند و جوانانی با لباسهای نو و کهنه که بنظر می رسید هر کدام از دنیای جدا گانه ی می آیند همه زوار مکان مقدس بودند.
ممکن بود یکی در بین اینهمه جمعیت نا متجانس بمبی داشته باشد و یا یک چیز ممنوعه دیگری را با خود حمل کند ولی نگهبانها گویا فقط او را زیر نظر داشتند، این را دختر نیز فهمید. می شد به راحتی لب خوانی کرد که چه می گویند، تنها نگهبانها نبود که به او نگاه می کردند،  حتی زنهای گدایی که دو طرف در مکان مقدس نشسته بودند به او خیره شده بودند، زمان کند شده بود، کند تر از هرزمان دیگری که تجربه اش را داشت، انگار فاصله یک پلک زمانی شده بود به درازای ساعتی که همه رهگذاران، چه مرد و چه زن، چه جوان و چه پیر، چه گدا و پولدار، همه و همه در این فاصله ازحرکت باز ماندند، یکی از سرعت گامهایش کاست، دیگری سرخود را به زاویه هشتاد درجه چرخاند، تسبیح آن دیگری از دستش به زمین افتاد، پای آن یکی به میله آهن در ورودی خورد، بدن آن یکی دیگر به آن دیگری تصادم کرد و گویا چشمان تمام جمعیت انبوهی که در حال ورود به مکان مقدس بودند دوربین های خودکاری شدند که به سمت او چرخیدند، این را در یک فاصله زمانی پراندن پلکهایش حس کرد.

وقتی از خانه بیرون شد و هنوز در کوچه خاکی محله شان بود می دانست که چه اشتباهی کرده است! حتی قبل از اینکه حاجی شیر، پیش در گاراج خانه اش بیاستد و فارغ از ادب از دم در تا ته کوچه به او یکسره زل بزند، اصلا همین زل زدن بود که لجش را در آورد و گرنه تصمیم گرفته بود که برگردد تا آن یکی را بپوشد، لباس کهنه ی را که سالهای سال پوشیده بود و با پوشیدن آن خودش را پشت دیوار امنی می دید، هرچند حسی مشمیز کننده ی از خود پیدا می کرد و حتی تصمیم گرفته بود برقع پاره شدی را بپوشد که چند روز قبل به پایش گیرکرده بود و اورا به زمین انداخته بود، حس امنیتی که این برقع پاره می داد از حس امنیت یک زره هم بیشتربود، اگر این حاجی شیر نبود حتما همین کار را می کرد، درد سر نمی خواست، آنهم در چنین روزی که سرشار از حس تنهایی بود، دلش از نصفه های شب گرفته بود، قلف شده بود، قلفی که بنظر می رسید هیچ گاه باز نمی شود، می خواست به مکان مقدس برود و لحظه ی سرشار از حس تنهایی شود، سرشار از حس گذشته و حس تاریخ که به آدم جاویدانگی می بخشد. اصلا مقصر همین حس بود، همین حس بود که موقع لباس پوشیدن او را از خود بی خود کرد و کسی شد فارغ از زمان و مکان، دختری که می خواست خودش باشد، بهترین لباسش را بپوشد، قیمتی ترین ماتیک را برلبانش بزند، آرایش کند و با زیبایی تمام به مکان مقدس رود و چه زیبا می کرد اورا این شال لعنتی سرخ!
این دومین تصمیم اش بود، می خواست برگردد، اینبار خواست از دم در مکان مقدس برگردد و بی خیال زیارت و حس آرامش آن شود، بی خیال حسی شود که از یک مکان کهنه تاریخی بهش دست می داد، به خود شک کرد، به اینکه چرا و چه تناسبی با این مکان قدیمی دارد؟ از کجا معلوم کس و کسانی که دراین مکان دفن شده اند،  مردانی نبوده باشند که زنانشان را در بند نکرده باشند، از کجا معلوم که رنج او، امتداد رنجهای زنانی نباشد که سر آغازش از همین مکانهای مقدس شروع شده باشد، اما اگر چنینهم بود، باز این مکانهای مقدس به او حس آرامش می داد و حس جاویدانگی، شاید همین حس جاویدانگی دلیل عمده علاقه او به مکانهای مقدس بود.

می خواست برگردد ولی برنگشت، بعد از اینکه زمان دوباره به حالت اولیه اش برگشت و فهمید که از گیجی و کند شدن زمان برزمین نیفتاده است دوباره لجش گرفت و از زیر نگاههای نگهبانها وارد محوطه مکان مقدس شد ولی این مکان به او آرامش نداد، حس کرد وارد خانه زنبور شده است، نگاههای زایران مثل تیر کمان بسویش شلیک می شد، حرفهایی که می زدند، کنایه و متلک هایی که می گفتند نیشهایی بود که از هزاران زنبور نصیبش می شد، این وضعیت وقتی غیرقابل تحمل شد که  بوی عرق و نفس مشمیز کننده کسی را در کنار گوش خود حس کرد، مردی خودش را به او نزدیک کرده بود، هرزه ای گفت و رد شد و مرد دیگری  تفی روی زمین انداخت، لاحولی گفت و مسیرش را کج کرد.

کودک سمجی از همان در ورودی مکان مقدس به او چسبیده بود، کودک فکر کرده بود او یک خارجی یا توریست است یا زن پولداری که به وی انعام زیادی خواهد داد، کودک او را رها نمی کرد، هرچه اصرار کرد، هرچه صدای خود را نرم و مهربان ساخت او را رها نکرد، تقلا و چنگ انداختن گاه و بیگاه کودک به گوشه شال سرخش باعث می شد که گاهی چادر از سرش پس شود و این باعث می شد که توجه بیشتری به سمتش جلب شود، چه می شد کرد؟  می دانست که قیرانی در جیبش نیست ولی به دروغ دستش را برد در جیبش و بعد با در ماندگی مشت خالی  را باز کرد و به کودک گفت که پولی ندارد، نه اینکه الان نداشته باشد، تاجاییکه بیادش می آمد پولی نداشته بود تا مقداری از آنرا با دل خود به کسی کمک کند و حس کند که او هم کسی است، بازکردن دست و نشان دادن آن به کودک گدا باعث شد که بقیه گداها فکر کنند انعامی داده است، همه به سوی او هجوم آوردند، حالا دیگر قیامتی شده بود، گداها او را محاصره کرده بودند، یکی دقیقا به مچ پایش چسبیده بود و او را رها نمی کرد، فکر کرد طعمه ی است که هر درنده ی بخشی از وجودش را می کند، در بین همهمه کودکان تنها کلمه خاله جان را بیشتر تشخیص می داد، کودک خاک آلود و پژمرده ی که به دامنش چسپبیده بود را بیشتر نگاه کرد، به او بیشتر التماس کرد تا رهایش کند. کودک می گفت: خاله جان تو را به خدا به من کمک کنید! و او با هزار ایماء و اشاره تلاش می کرد تا آنها را بهفماند که دست از سرش بردارند، یک مسابقه بود، برای رحم کردن دل دیگری، یا باید او پول می داد و یا کودکان درکش می کردند و می رفتند و گویا در این مسابقه کودکان مهارت بیشتری داشتند و اگر پولی در جیبش بود تمام را بخشیده بود و رفته بود.

زایران مکان مقدس همه چیز را فراموش کرده بودند و به این صحنه می نگرستند، حس کرد که دیگر رمقی ندارد، حتی کودک ریز نقش مقابل، که مجسمه ی از مظلو میت بود نیز او را نفهمید، تعادل خود را از دست داد و برزمین افتاد  کودکان از دور او پرا کنده شدند یکی دو گدای جوانتر که از بدست آوردن انعام مایوس شده بودند دشنامی نثارش کردند و رفتند.
زن چادری پوشی به او نزدیک شد و دستش را گرفت و او را از زمین بلند کرد.(این چه وضعی است که آمدی اینجا؟  مگر عروسی می خواستی بری؟، خودت را مضحکه عالم و آدم ساخته ی)
دو باره لباسهای خود را ورنداز کرد، لخت که نیامده بود، از مچ پا تا مچ دستش هم پوشیده بود، تنها بجای چادری یک شال سرخ برسر کرده بود، نمی خواست در بین زندان زندگی کند، فکر کرد که ارزش او بیش از این است، فکر می کرد که خدا او را این چنین نیافریده است، هیچ زنی را اینچنین نیافریده تا عمری، دنیا را از پشت میله های برقع ببیند: (خفه نمی شوی!)
(چه کنیم، چه چاره؟  حال و روزت را می بینی، رسوای عالم شدی)
 برقع پوش که او را سرپا کرد رفت. او هم خاک های لباسش را تکان داد و دو باره حرکت کرد حالا دیگر زیارت برایش مهم نبود و حسی آرامشی که از آن می گرفت. مصممم شد در محوطه مکان مقدس بچرخد آنقدر که چشم همه ی زوار از کاسه بیرون شود و پا بگذارد روی چشمهای بر زمین افتاده و یکی یکی لهشان کند.

اما با دلش چه می کرد؟ هنوز قفل دلش باز نشده بود، و معلوم نبود بعد از این خشم مضاعف چه برسر این دل می آمد؟ یاد گرفته بود که وقتی دلش می گیرد باید زود عقده هایش را وا کند، بگیرید یا در جای خلوتی برود و با خود زمزمه کند و یا دوستش را ببیند و ساعتها از بخت بد زنان شکوه و گلایه کنند تا اینگونه دلش راحت شود، اگر این کار را نمی کرد، می دانست که دل کار خود را می کند، عقده ها را بیرون می ریزد، زلزله ی در وجودش می اندازد و بعد رگهای گردنش سفت می شد و حس می کرد که نصف چب بدنش بی حس می شود، این بی حسی روزها و روزها طول می کشید تا دوباره بهبود می یافت، حالا هم می دانست که اگر قفل دلش  باز نشود همان بلا برسرش خواهد آمد ولی نمی شد کاری کرد تصمیمی را که گرفته بود باید عملی می کرد، این بخش دیگری از ویژگی اش بود.

چند قدمی راه افتاد، کودکان از او دور شده بودند و زایرانی که در محوطه مکان مقدس مثل موج دریا در تلاطم بودند جابجا شده بودند، فکر کرد که با آدمهای جدیدی روبروست، سعی کرد خودش را بی توجه نشان دهد اما ته دلش آرزو کرد تا کدام آشنایی اورا نبیند، شهر شهر کوچکی بود و هر آن، امکان داشت  فامیلی همسایه ای، دربین جمعیت زواری که از شهرهای دیگر آمده بودند دیده شود. آدمهای بیگانه، نیشی می زنند و می روند ولی امان از فامیل و همسایه ! اصلا همین فامیل باعث شده بود که نصف شب دلش بگیرد، با پدر و برادرش حرفش شده بود، از آنها خواسته بود که به او اجازه دهند تا برود و کاری برای خود پیدا کند ولی پدرش گفته بود (وضعیت برای کار زنان مناسب نیست) و برادرش گفته بود (هردختری که بیرون کار کند هرزه می شود) همین باعث شده بود که ساعتی با آنها دعوا کند و بخصوص با برادرش گلاویز شود، هرچه حرف زد و استدلال کرد که کارکسی دلیلی برای بد اخلاقی کسی نیست، پدر و برادرش بیشتر به او بی اعتماد شدند این بود که دلش کم کم گرفت و دیگر سکوت کرد.

بی توجه به همه به قدم زدن ادامه داد، بعد از یک دورچرخیدن دیگه یادش می برد که در کجا است، دیگر مردم برایش مهم نبود و حتی مهم نبود که در چه مکانی قرار دارد رها شده بود رها از همه چیز و حتی از خود، داشت یادش می رفت که چه شالی به سر کرده است. قدم زدن حسی آرامشی به او می داد که تا کنون هیچ چیزی نداده بود. از یادش رفت که چند دور، دور مکان مقدس چرخید ولی حس کرد که مچ و کف پایش و بعد کمرش درد گرفت فهمید که دیگر بس است، به اندازه ی چرخیده است که دیگر بدنش نمی خواهد.  به خود گفت : بس است دیگه.
گوشه ی، روی چوکیها نشست، درست مقابل اش کبوترهای زیادی بود که دور حوض آبی نشسته بودند، کبوتر های رام شده ی که گویا بخشی از این مکان بود، رنگ کبوتران سفید بود، سفیدی که از دورهم جلب توجه می کرد مثل شال سرخی که او برسر گذاشته بود ولی رفتار مردم با کبوتران خیلی عادی بود، به آنها دانه می دادند با آنها عکس می گرفتند و مهربان بودند، فکر کرد که شاید به این دلیل که زیاد اند، اگر تنها یک کبوتر سفید بود معلوم نبود که چه می شد؟ شاید بچه ها می دویدند و آنرا می گرفتند و در کشاکش گرفتن و رقابت بچه ها از بین می رفت.
در همین فکر و خیال بود که دید مردی از فاصله نه چندان دور خم شده است و در تلاش است که از وی و کبوتران سفید عکس بگیرد، به راحتی قابل تصور بود که چه را می گیرد، آنگونه که روی زانویش خم شده بود می شد قاب عکسش را هم تصور کرد، عکسی از یک دختری با شال سرخ و کبوتران سفیدی که بالای سرش در پرواز بودند.