۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

این دل لامذهب!

نمی دانم هرچیزی که می خواهم بنویسم! شخصی میشه! می روم درون خودم و به خودم جان می دهم، احساس و خیال.
هرچند سعی می کند که دنیای را مجرد از خود تصور کنم نمیشه! نمی دانم چرا اینطوری شده این روزها. چرا دنیای برون از خودم گویا اصلا وجود نداره.
وجود داره قطعا اما با بودن من در آن ، نقشی و رسمی و شمایی از من.
گاهی فکر می کنم که باید برای چنین نگرشی یک فلسفه ی وجود داشته باشد، شاید مستند سازی در شگل گیری این نگرش نقش داشته باشد. شاید تجربه های فردی و چالشهای مدام زندگی خودم را برای خودم سوژه درست کرده است.
نمی دانم.

که از عمق دل می آیی بیرون



که از عمق دل می آیی بیرون
چون مرواریدی از اعماق دریا
صاف و شفاف و درخشنده
می تابی بر زندگی ام
گویا از هزاران سال پیش
آتش بزن
مرا بکش
هیزم هزار ساله را
که در انتظار جرقه ی خورشید پوسید
خورشید من بدرخش
و بسوزان حتی خاکسترم را
که هنوز تشنه ی آتش است
و شعله ی که ببلعد تمام تار و پود هستی ام را
که گویا نبوده ام هیچ از اول
حتی در کف اقیانوس ها