۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

تهران بعد از ده سال




یادرآوری: تهران بعد از ده سال را حدود پنجسال پیش نوشته بودم  و امروز بصورت تصادفی بین فایلهای قدیمی لبتابم یافتم. حتی دوباره مرور هم نکردم ولی گفتم شاید اینجا باشد بهتر باشد. 
مقدمه:
بیش از ده سال پیش تهران را ترک کردم، یکبار، دوباری حدود پنج سال پیش تهران رفتم که سفرها رسمی بود و نتوانستم تهران را خوب ببینم ولی به تازگی و با میل خود تهران رفتم و برای قریب یکماه آنجا زندگی کردم، بغیر از اینکه تهران تغییر زیادی کرده بود ولی نوع نگاه من هم به تهران فرق کرده بود آن سالها بعنوان مهاجر در تهران زندگی می کردم و درس می خواندم و حالا بعنوان یک توریست، در دوران مهاجرت کم و بیش در جریان تولیدات سینمای ایران بودم و کارهای تعدادی از فیلمسازان را تعقیب می کردم و لی در این مدت یک فاصله ده ساله باعث شده بود که خیلی در جریان نباشم.
تهران از لحاظ شکلی خیلی تغییر کرده بود، خطوط مترو و اتوبوسهای سریع سیر بی آر تی به تهران نظم داده بود گاهی فکر می کردم که وارد یک کشور دیگری شده ام ولی سینماهای تهران همان سینماهای قدیم بود و حتی بنظر می رسید که فیلمها افت شدیدی کرده است (هرچند بعنوان یک حکم کلی این نظر نمی تواند درست باشد) یک تیاتر خیلی خوب دیدم اما قیافه مجریان تلویزیون ها عبوس تر بنظر می رسید، قیمت ها سر به آسمان کشیده بود اما شب نشینی های هنرمندان افزایش یافته بود، در این مدت بغیر از چند روز مریضی در یک برنامه زنده تلویزیونی شرکت کردم که بر خلاف انتظار عکس العملهای متفاوت و فراوانی داشت و در نهایت احساس کردم در ایران بیشتر از وطن خود بعنوان یک فیلمساز شناخته شده و قدر می شوم.

قیمت ها  و مریضی من:

ورودم به تهران همزمان شد با یک مریضی و سرما خوردگی سخت، یادم هست در ایام مهاجرت دوستان ایرانی می گفتند: که هرکس افغانستان برود یک بار حتما مریض می شود ولی اینبار من در تهران مریض شدم و نمی دانم این نشانه چه بود، بهر حال انسان هیچگاه به اندازه مریضی در فکر قیمتها نیست! وقتی دچار مریضی سخت شوی به فکر هزینه شفاخانه ها و ویزیت دکتران و دوا می افتی، اگر این مریضی در یک کشور دیگر نصیب ادم شود که بیمه و یارانه دارند و تو از آن بی نصیبی هراس بیشتر می شود.
ایامی که من تهران رفتم یارانه ها از اکثر اجناس برداشته شده بود هرچند دولت یارانه ها را به حساب بانکی شهروند ایرانی واریز می کند اما افغانها از آن بی نصیب است و این زندگی مهاجرینی را که شرایط کار برایشان دشوار تر شده و از طرفی قیمتها چند برابر افزایش یافته سخت تر می سازد.
نان و کرایه اتوبوسها و تاکسی ها چند برابر افزایش یافته بود و بهمین خاطر مسافرین تاکسی ها بشدت کم شده است و صف نانوایی های ایران که ده سال پیش بود دیگر وجود ندارد، یکی دو جایی که مهان بودم درون سفره نان سرد آوردند در حالیکه سالهای قبل مردم کمتر نان سرد می خوردند، سالها قبل دست فروشها اجناسی را که در بساط داشتند صد تومانی حراج می کردند و لی اینبار همان اجناس هزار تومانی شده بود و هزار تومان بنظر می رسید که واحد قیمتها باشد، گوشت خیلی گران بود و روزی در فروشگاه زنجیره ی یاس که در هفت تیر موقعیت دارد رفتیم و چند نوع گوشت گرفتیم، حس کردم چیز اشرافی ی است که همه به آن نگاه می کنند.
به همین میزان قیمت شفاخانه ها هم افزایش یافته است، خوشبختانه من بیشتر از دو آزمایش ساده کار دیگری نداشتم وگرنه ممکن نبود قیمت ها چقدر می شد، در شفاخانه ها وقت ویزیت، می پرسند که دفترچه بیمه داری؟ کارت دانشجویی چطور؟ و گرنه مراجعه آزاد قلمداد می شوی و من نمی دانم که دو میلیون مهاجر وبخصوص خانواده هایی که چند فرزند دارند در این وضعیت آزاد چه می کنند؟

سینما و تیاتر:

یکی از چیزهایی که می خواستم بدانم در چه وضعیت است سینما و تیاتر بود، چه کسانی ستاره اند؟ کدام کارگردانها روی بورس اند؟ چه نوع داستانهایی روایت می شود و وضع سالنهای سینما چطوری است؟
به تبع وضعیت عمومی، قیمت تیکت فیلمها هم افزاش یافته است، شش هزار تومان تیکت فیلمی در سینمایی که سابقا با دوصد تومان می توانستی ببینیش و پانزده هزار تومان تکیت نمایشی در تیاتری که قبلا می توانستی پنجصد تا هشت صد تومان ببینیش.
فیلمی را در سینما آزادی بنام عصر جمعه به کارگردانی ... دیدم، داستانی زنی بود که فرزند نا مشروع بدنیا آورده بود و بهمین خاطر زندانی شده بود بعد از آزادی، زن زندگی ای برای خود دست و پا می کند وبعد با مردی ارتباط دارد که پولهای زن را بالا می کشد، در آخر فیلم فرزند زن پی می برد که نا مشروع است و می خواهد خودکشی کند و سرانجام تصمیم می گیرد که ماشینی را بدزدد.
متولد شصت ویک، نمایشی بود که در تماشاخانه خانه هنرمندان دیدم، آخرین شب نمایشی که از فردا ممنوع شده بود، متولد شصت نوشته نغمه ثمینی و کار دهکردی بود، داستان زنان دهه شصت که به وضوح تم سیاسی داشت و روایت زنی بود که در انقلاب متولد شده و پر از تناقض با هنجارهای حاکم است، از خانه فرار می کند، در عشق با مادرش رقیب می شود و سرانجام فرزند مرده بدنیا می آورد.
از موضوع این فیلم و نمایش به راحتی می توان فهمید که چه چیزی دغدغه امروز هنرمندان ایران است، هرچند نمایش هم از لحاظ دکور و نور وهم بازیگران خیلی خوب بود ولی فیلم چه از لحاظ بازی و چه بقیه چفت و بستهای ظاهری افت شدیدی را نسبت به سینمای ده سال پیش که درآن طعم گیلاس، جمعه، بادکنک سفید، آژانس شیشه ی، رنگ خدا و ... تولید می شد داشت.

سینماگران و فیلمسازان:
در تهران با دو طیف سینماگر وفیلمساز ایرانی ملاقات داشتم، شامی و نهاری خوردیم، طیف سابق انقلابی و هنوز هوادار دولت، این طیف هنوز دنبال دغدغه هایی بودند که گویا در طی این سه دهه تحقق نیافته است، این طیف با پیش فرضهایی دوسه دهه قبل حرکت می کنند، بنظر می رسید ماشینی هستند که سالها قبل روغن عوض کرده اند و با همان راه می روند، کمی نگرانی و کمی ناتوانی در رفتارها و گفتارهایشان دیده می شد، مثل ده سال پیش بنظر نمی رسیدند که همه چیز این دنیا برای شان تحلیل شده و حل بود، می دیدم که بنظرشان دنیای امروز دارای ابهامهایی شده است، بعنوان مثال افغانستان را افغانستان ده سال پیش می دیدند با این تفاوت کلی که در آن آمریکا اضافه شده است و نه بیش از آن و پذیرش اینکه افغانستان تفاوت کرده باشد و یا مردم آن عوض شده باشد برایشان دشوار و جزء ابهامها بود.
و طیفی که هرچند اظهار نمی داشتند که مخالف نظام و دولت هستند اما به وضوح در رفتار و اداب اجتماعی معتقد به چیزی بودند که قطعا دولت نمی خواهد، محفلهای شبانه، دود و موسیقی، ترجیح من و تو یک و دو و بی بی سی فارسی بر شبکه های یک تا هفت و ...
این طیف مایل بودند که افغانستان را با لباس جدیدش بپذیرند، هرچند بنظر می رسید که پذیرش پیشرفت افغانستان برای هردو طیف کمی دشوار است ولی مایل بودند که به افغانستان مسافرت کنند و حتی اگر ممکن باشد کار کنند، بعضی از آنها تلاش داشتند تا راهی بیابند که از تلویزیونهای افغانستان پروژه بگیرند.

وضعیت افغانها:
اولین تصویرم از افغانها در ایران فعلی اینست که قبلا کمر آنها در زیر بار شدید کار سنگبری و بنایی خم می شد و الان علاوه برآن در زیر فشار شدید قیمتها و عدم دریافت یارانه ی که خود ایرانیان با وجود داشتن خانه و سرمایه و خیلی چیزهای دیگر به آن محتاج اند  می شکند.
افغانهای مقیم ایران که نمی دانم دقیقا تعدادشان چقدر است، بین دو تیغ در حال جان کندن اند، تیغی افغانی و تیغ ایرانی، اولین لبه تیغ افغانی بی توجهی دولت افغانستان به وضعیت آنهاست به نظر می رسد از نظر دولت افغانستان مهاجرین در ایران جمعیت فراموش شده ی است که اگر نمی بوند خیلی خیلی بهتر بود و لی حالا که هستند چاره ی نیست جز بی توجهی، لبه دیگر تیغ هراسی است که از افغانستان دارند آنهم تحت تاثیر صدا و سیمایی که جز جنگ و بد بختی چیزی دیگری از افغانستان نمایش نمی دهند.
اما لبه های تیغ ایرانی زیاد است، دشوارتر شدن پیداکردن کار، افزایش بی رویه قیمت، بی سرنوشتی راجع به وضعیت اقامتی (اقامتی که هرشش ماه تبدیل شود و برای هربار مقدار هنگفت پل بدهند و سرگردانیهای دیگرش ) و شرایط طاقت فرسای آن، تناقضات نسلی که در ایران متولد شده اند و دهها چیز دیگر.
روزهایی که من تهران بودم، بدلیل توقیف کامیونهای سوخت افغانستان در ایران، در کابل برعلیه ایران تظاهرات شده بود و متقابلا شورای افاغنه و وزارت کشور ایران در حال تدارک تظاهراتهای متقابل بر علیه افغانستان بود، در این گیر و دار، مهاجرین مثل مرغهای دم تیغی می ماندند که نمی دانستند در این تقابل برسر آنها چه خواهد آمد، روحیه ها بشدت ضعیف و اکثر آنها سعی می کردند از دید انظار دور باشند.
برنامه راز:
برنامه راز میزگرد زنده تلویزیونی است که هر هفته از شبکه چهار پخش می شود و گفته می شد که پر بیننده ترین میزگرد تلویزونها است و چون بصورت زنده نشر می شود حساسیت خاصی نسبت به آن موجود است.
لازم بیاد آوری است که در ایران تنها هفت شبکه تلویزونی فعال است که تمام انها دولتی است و از یک جای یعنی جام جم نشر می شود و بهمین خاطر نوع و تیپ کارمندان تمام این شبکه ها یک شکل است و به قولی مانند زی طلبگی همه دارای زی جام جمی هستند.
من بدلیل ساخت دو مجموعه تلویزیونی برای شبکه یک ایران در ده سال گذشته و فعالیت های فیلمسازیی که در این سالها در افغانستان داشتم و برنامه های نمایش فیلمهایم در جشنواره ها وفرهنگسراهای تهران به این برنامه دعوت شدم، به قول تهیه کننده و گرداننده برنامه آقای طالب زاده شرکت در این برنامه زنده دو ساعته تلویزیونی شانسی بود که برای هیچ افغانی تا هنوز داده نشده است. بنظر می رسید شرکت من در این برنامه و صرف دیده شدن قیافه ام در تلویزیون برای مهاجرینی که روحیه باخته بودند امیدوارکننده و روحیه بخش بود.
در این برنامه حرفهای زیادی به میان آمد از خاطرات دوران مهاجرت در ایران گرفته تا داستان تولید مجموعه های تلویزیونی ی که ساخته بودیم، بحث وضعیت فرهنگی افغانستان و نقش آمریکا و ایران در آن و نمایش فیلم و بحث های دیگر.
با توجه به حساسیت های موجود و حاکم بر صدا وسیما تصمیم گرفتم که بجای تحلیل وضعیت فرهنگی افغانستان به دادن آمار و اطلاعات اکتفا کنم و بنظر می رسید این اطلاعات در کشوری که سایتهای خارجی سانسور است و راه دست یابی به اطلاعات دقیق و غیر جانبدار وجود ندارد کمکی خوبی هم به مخاطبین ایرانی و هم مهاجرین افغانی کند؛ آماری از فعالیت حدود سی شبکه تلویزیونی وسه صدو پنجاه رادیو و بیش از چهار صد نشریه چابی که تقریبا همه غیر دولتی هستند، در کشوری که نه سال پیش هیچ چیز نداشتند.
در باز نشر برنامه راز، این آمار ها و بعضی صحبت های دیگرم سانسور شده بود ولی راضی بودم به اینکه در اصل برنامه نشر شده بود.


انعکاس برنامه:
بعد از نشر برنامه امیلها و تلفنهای زیادی در یافت کردم، بعضی ها تحسین کرده بودند که تحت تاثیر رویه ضد آمریکایی برنامه قرار نگرفته ام، بعضی ها گفتند که بعد از نشر برنامه وضعیت روحی مهاجرین بهبود پیدا کرده است، اما بعضی ها از اینکه در برنامه شرکت کرده ام انتقاد کردند، بعضی گفتند که قد و اندازه ام به اندازه مجری ایرانی نبوده است و بعضی ها از اینکه گویا نتوانسته بودم نقش نماینده سیاسی افغانستان را بازی کنم اما سایتهای ایرانی مثل همیشه از زاویه دید خودشان این برنامه را انعکاس دادند بعضی از آنها به جای نقل صحبت های ما تنها صحبت های گرداننده برنامه را انعکاس داده اند ولی بعضی هم از زاویه دید خودشان به بازگویی صحبت های من پرداخته اند.


جمع بندی:
روزهای اخری که داشتم برمی گشتم دربند رفتیم، در رستورانها، پسران و دخترانی امده بودند و باهم چای وقلیان سفارش داده بودند که بنظر نمی رسید زن و شوهر باشند، دوست ایرانیی می گفت که میزان طلاق بسیار زیاد شده است و میزان زنانی که بصورت مستقل زندگی می کنند هم زیاد، گویا، برای نسل امروز ایران، لذت جنسی اهمیت بیشتری دارد بر روابط پایدار سنتی، نیاز های این چنانی زندگی مردم را دچار تناقض کرده است، جنگ بین درون و بیرون، خلوت و اجتماع و این تناقض و دو رو بودن بنظر می رسید که همه را رنج می دهد.

ببینیم تهران ده سال بعد چگونه می شود؟