شور و هیجان جوانی بود، تازه عکاس شده بوم و تاحدودی با فوت وفن فیلمبرداری،
با کمره وی اچ اس، اشنایی داشتم. می خواستم با همین توانایی اندک خود، کار بزرگ
انجام دهم. باجمعی از دوستان گروه (فانوس بدست) درست کرده بودیم. یک گروه صلح که
قرار بود تصویرواقعی از افغانستان باخود حمل کند و پیام ملیونها آواره را به ژنو
ببرد و از سازمان ملل بخواهد که به جنگ در افغانستان پایان دهند و مصیبت
ملیونهاآواره را کم کنند.
خوب یادم است، ثور سال ۱۳۷۶ بود. با سه نفر
همراه و دوست، برای اولین بار بعد از
سالها مهاجرت به افغانستان برگشتیم. نه برای اینکه زندگی کنیم، برای اینکه چند
قطعه عکس بگیریم و در سفر به ژنو نمایشگاههای سیار بزنیم. آنزمان افغانستان تقریبا
در بایکوت اطلاعاتی بود. فقط جنگ بود که صدا میداد. طالبان تقریبا اکثر نقاط
افغانستان را تصرف کرده بودند. کابل سقوط کرده بود و هزارهجات در محاصره بود ولی
هنوز نیروهای قدرتمندی در شمال، بامیان و پنجشیر وجود داشت و بنابراین مواجه خیلی
جدی و سرنوشت ساز بین طالبان و بقیه بوجود نیامده بود.
من سرشار از حس وطندوستی بودم. تقریبا چهارده سالم بود که بدلیل هجوم شورویها
و آغاز درگیری، دقیقا در منطقه ما و خانه ما، جنگ طولانی درگرفت. من مجبورشده بودم
پاکستان بروم و بعد از ایران سردرآوردم، جدایی در این سن از وطن و خانواده حس
نوستالژی شدیدی را درمن کاشته بود. وقتی مزار شریف برگشتم قلبم می طپید، آنزمان
عشق را تجربه نکرده بودم ولی الان فکر می کنم که طپش قلبم از دیدن وطن و از تنفس
هوایش کوبنده و هیجان انگیزتر از هرعشقی بود. آنقدر که می خواستم خاکش را ببلعم و
به سرو وصورت بکشم.
مزار گویا امن بود. جنرال دوستم با اقتدار حکومت می کرد. اما شهر شلوغ شده بود
و هزاران مهاجر کابلی و جاهای دیگر به مزار آمده بودند تا با امنیت زندگی کنند. در
شهر که می گشتی احساس امنیت می کردی. طبقهای نان اوزبیکی همه جا دیده می شد و
اولین کاری که کردیم نان اوزبیکی خریدیم و همراه با دوستان در حین راه رفتن در سرک
خوردیم. این نان خوردن در سرک حس آزادی عجیبی به من میداد. چیزی که در ایران جرات
چنین کاری را نداشتیم.
ما چهار نفر بودیم، اسد شفایی، جوادعلوی، علی علوی و من. من وعلی و اسد عکاسی
و فیلمبرداری می کردیم. از جاهای مختلف. از جمله در دانشگاه بلخ رفتیم. اتاقهای
درس حس عجیبی در من ایجاد می کرد. دختران و پسران در یک اتاق درس می خواندن و
آنزمان که آوان جوانی بود دیدن دختران زیبای دانشگاه بلخ شور زندگی می آفرید. بنظر
می رسید زیباترین دختران دنیا درآن محوطه گردآمده بودند و با شرمگینی خاصی به ما
لبخند می زدند و با لهجه شیرینی مصاحبه می کردند. لطافت لهجه این دختران در لهجه
ما نبود، گویا مهاجرت و فرهنگ دیگر این لهجه و شرینی را از گلوی ما ربوده بود.
بهرحال، این مقدمه را نوشتم که یک فضایی ترسیم کنم و بعد بروم روی اصل مساله.
اصل ماجرا اینست که در چنین فضا و وضعیتی ناگهان همه چیز تغییر کرد و شهر دست به
دست شد و هزاران انسان برای همیشه نابود شدند و دیگر حسی برای درک لهجه ها و لطافت
زبان جوانان و نوباوگان مزاری نماند. انسان از انسان فرار می کرد و تمام زیباییها،
مدفون شد و شهر در تصرف دیوخشن جنگ قرار گرفت و من ناخواسته شاهد بخشی از دو جنگ
معروف مزار شدم. جنگ اول و جنگ دوم، اما در جنگ سوم که این شهر کلا سقوط کرد و نسل
کشی بزرگی در آن رخ داد من حضور نداشتم. هرچند خبرهای وحشتناکی بعدا از دوستانی که
از معرکه زنده برآمده بودند شنیدم.
جنگ اول مزارـ ثور ۱۳۷۶
صبح یکروز زیبایی بهاری، تقریبا ساعت یازده و نیم ظهر بود که در میدان هوایی
ملکی مزار شریف نشستیم. هوا تقریبا گرم شده بود. چهار جوانی بودیم که بعد از سالها
مهاجرت به وطن برگشته بودیم. هیچییک از ما از مزار نبود و بنا براین شهر برای ما،
نا اشنا بود. یک شهر نسبتا بزرگ، با کوچه های خاکی و انبوه جمعیتی که در صد
زیادشان به دست فروشی مصروف بودند. شهر آرام بود. تقریبا یکی ـ دوهفته از بودنمان
در شهر می گذشت. تازه با شهر انس می گرفتیم که زمزمه های هراسناکی برشهر مستولی
شد. گفته می شد که جنرال ملک، یکی از اعضای ارشد جنبش ملی اسلامی افغانستان که
قبلا بر علیه دوستم کودتا کرده بود به طالبان پیوسته است و خط فاریاب شکسته است.
در طی یکی دو روز به وضوح معلوم بود که اشفتگی در تمام سطوح زندگی مردم رخنه کرده
است. چهره ها دیگر خندان نبود، لباسها تغییر می کرد و گویا ریشها نیز اضافه می شد.
شهرنفس نمی کشید، اینگار که انتظار مرگ را می کشید.
سرانجام آنچه مردم شگون می زدند تحقق پیدا کرد، طالبان
هنوز نرسیده شهر تسلیم شده بود و در بعض نقاط شهر بیرقهای سفید بلند شده بود. حس
می کردی که بیرق سفید هم کافی نیست و اگر توانایی اش بود شاید خیلیها رنگهای صورتی
و زرد و آبی دیوارهایشان را هم پاک می کردند و سفیدک می زدند. بیرقهای نصب شده شهر را در وضعیت کاملا اشفته برده بود، دیگر
تشخیص اینکه چه کسی طالب است و چه کسی نیست دشوار بود. آنزمان دو نیروی نظامی قابل
اتکا در مزار حضور داشت، جنبش ملی اسلامی که دیگر معلوم نبود که آیا تماما از جنرال
ملک پشتیبانی می کنند و بنابراین هماهنگ با طالبان اند و یا هستند در بینشان
کسانیکه از این پیشامد نگران اند. دومین نیرو، حزب وحدت بود که در همان روزهای اول
بدون کدام در گیری و جنگی خودبه خود در حال از همپاشیدن بود. سران حزب وحدت بدون
هماهنگی با بخشهای زیرین، شهر را رها کرده بودند و بهمین خاطر اشفتگی عجیبی بین
قرارگاههای این حزب مشاهده می شد. بعض قرارگاهها و دفاتر به صلاحیت خود بیرق سفید
برافراشته بودند و بعضیها لوحه های سردر خود را کنده بودند. حزب اسلامی که در بلخ
حضور گسترده داشت گفته می شد هماهنگ و پیشگام با طالبان است. در چنین وضعیتی ما
چهار مسافر تازه وارد نیز رفتیم داخل شهر و چهار دستمال سفید چریکی خریدیم تا
سروصورت خود را بپوشانیم، انقدر که ریشهای ما برآید و همرنگ جماعت شویم. اطراف
روضه سخی که مرکز شهر مزار است کاملا در دست طالبان بودند. طالبان سرچهارراهها
ایستاده بودند و از موترهایشان نوعی از سرود به زبان پشتو پخش می شد. این سرودها
موسیقی نداشت و به گوش ماها که زبان پشتو آشنایی نداشتیم، نوای دلخراش وترسناک
عجیبی داشت. بنظر می رسید که طالبان تمام شهر را بی سروصدا گرفته است. اکثر دکانها
نیز بسته بود ولی بودند تعدادی که فعالیت می کردند و در این وضعیت آنچه مثل گذشته
رونق داشت بساط دستفروشها بود. دستفروشهایی که اکثرا مهاجرین کابل بودند و بنظر می
رسید زندگی شان بسته به همان کاسبی روزانه است. ما نیز از همین دسفروشها دستمال
خریدیم ، دستمالهای سفید و تمیزی که وقتی بسر بستیم باز ما را متفاوت از دیگران
نشان می داد.
وقتی به اتاقمان در قسمت شمالشرقی شهر برگشتیم. یکی دو دانشجوی دانشگاه بلخ به
اتاقمان آمدند. دانشجویان هزاره ای که در این مدت باهم رفیق شده بودیم. آنها به ما
مشوره دادند که وضعیت اشفته است. شما با شهر آشنا نیستید و ما برای شما احساس خطر
می کنیم. آنها دلیل می آوردند که در این مدتی که شماها در دانشگاه بلخ مصاحبه می
کردید حسادت بسیاری دانشجویان غیر هزاره را برانگیخته اید و هیچ بعید نیست که آنها
شماهارا لو بدهند و به طالبان معرفی کنند. آنوقتها کامره داشتن و عکس گرفتن
بزگترین جرم محسوب می شد و ما نیز در مدت دو هفته ای که در مزار بودیم با اطمنان
از فضای موجود با جرم مشهود همه جا حضور یافته بودیم. دانشجویان به مامشوره دادند که بهتر است به
منطقه هزاره نشین رفته و آهسته آهسته خود را از شهر بیرون بکشیم تا وضعیت معلوم
شود و سرانجام شام همانروز ما در منطقه علیچپن در زیر زمین خانه یک هموطنی که خود
مهاجر کابل بود پناه بردیم.
پناهنده!
عوض(؟) مرد جوانی بود، بازن و سه فرزندش در منطقه علیچپن زندگی می کردند. آنها
سال قبل از کابل و از منطقه افشار به مزار کوچ کرده بودند و خاطرات عجیب و
وحشتناکی از جنگهای کابل داشتند. شهری که برای ما مثل مزار نا اشنا بود. می
دانیستیم که عوض و خانواده اش چقدر ریسک کرده ند که به چهار مسافر جوان پناه داده
اند. از ایران امدن مان، عکاسی و فیلمبرداری کردنمان، لهجه و ریشهای تراشیده مان
گناهان بزرگی بود که همراه خود حمل می کردیم. شهردرحال تلاطم بود، هنوز جنگی شروع
نشده بود و هنوز طالبان بغیر از مرکز شهر درجاهای دیگر حضور نیافته بودند ولی بوی
جنگ استشمام می شد. این وضعیت را نمیشه درک کرد مگر اینکه در چنین وضعیتی قرار
بگیریم. من خاطرات مبهمی از جنگ داشتم. آنزمان که چهارده ساله بودم و دور وبر خانه
ما جنگ بین احزاب جهادی و ارتش سرخ جریان داشت. اما سه دوستهمراهم هیچ تصوری از
جنگ نداشتند. آنها گویا بسیار زودتر از من همراه با خانواده هایشان به ایران
مهاجرت کرده بودند. بی تجربگی، ترس و دستپاچکی احتمالا از سر و روی ما می بارید که
عوض و خانمش به دادمان رسید. آنها برای ما چای آورند و تسلایمان دادند که نگران
نباشیم. ( اینجا امن است، نگران نباشید. طالبان اینجاها نمی رسد) ولی باوجود این
تسلاها ، نگرانی مرموزی زیر پوست صورت این خانواده رخنه کرده بود. آنها خود مهاجر
و نا اشنابودند و در این وضعیت بار چهار جوان بی تجربه را هم قراربود بردوش بکشند.
هوا تاریک می شد. وضعیت مبهم بود. ما از مرکز شهر دور شده بودیم و آنزمان تلفن
و موبایل نیز وجود نداشت و بنا براین نمی دانستیم چه چیزهایی درحال رخدادن است.
وقتی به شب نزدیک می شدیم متوجه شدیم که خانم عوض درحال تنور کردن است، این یعنی
اینکه آنها غذای کافی برای همه نداشتند. باهم بحث کردیم و بنظر رسید که این تاریکی
بهترین شانس است که از شهر فرار کنیم. از زیر زمین بیرون شدیم و تصمیم قاطع بود که
راه کوه را در پیش گرفته و خود را به جایی برسانیم. ولی در بیرون، عوض و خانمش
مانعمان شد. آنها می گفتند این مسیری که شما می روید دشت بسیار طولانی دارد، دشت
بی آب و دهکده که اگر بروید در این گرمای طاقتفرسای مزار از بین خواهید رفت.
شب شده بود و سرانجام گویا سکوت شب شکست و اولین صداهای تفنگ هرازگاهی به گوش
می رسید. این صداها معلوم نبود که صدای جنگ است و یا صدای اعلام حضور طالبان. هرچه
از دامنه شب کمتر می شد و به صبح نزدیکتر می شدیم حجم صدها نیز افزایش می یافت و
سرانجام فهمیدیم که در داخل شهر جنگ شدیدی در گرفته است. آنگونه که مردم می گفتند،
طالبان کم کم بعد از تصرف مرکز شهر به نواحی و محله ها می روند، جاهایی که نیروهای
نظامی سایر احزاب حضور زیرزمینی داشتند. از جمله در منطقه سیدآباد که یک منطقه
کاملا هزاره نشین است به علمی که در برابر مسجد برافراشته بوده توهین می کنند و
سعی می کنند آنرا پایین کنند که این منجر به تنش و جنگ می شود. بعد از شروع درگیری،
طالبان نیروی کمکی طلب می کنند و مردم نیز مجبور می شوند بخاطر حفاظت از خود بدون
کدام طرح و نقشه ای در برابر طالبان بیستند. وقتی آوازه مقاومت در برابر طالبان در
شهر می پیچد بقیه مردم نیز جرات می کنند از بخشهای مختلف شهر دست به سلاح برده و
در برابر طالبان قیام می کنند این قیام زمانی اوج می گیرد که خبر می رسد جنبش ملی
اسلامی به رهبری جنرال ملک نیز از پیوستن به طالبان پشیمان است و به قیام کنندهگان
پیوسته است و اینگونه بود که روز بعد شهر مزار تبدیل به میدان نبرد شد.
گویا طالبان در همان وهله اول میدان هوایی مزار را تصرف کرده بودند. منطقه
علیچپن نزدیک میدانی هوایی است. وقتی جنگ شروع شد، چندین طیاره نظامی در میدان
هوایی مزار فرود آمد، گویا این طیاره ها از قندهار و یا سایر شهرها در حال انتقال
نیروی کمکی بودند. با ورود نیروهای کمکی دامنه جنگ تا منطقه علیچپن کشیده شد و
دیگر ما در منطقه امن بسر نمی بردیم.
مرمی مثل باران در اطراف فرودمی آمد. چندبار تصمیم گرفتیم که از خانه بیرون
شویم ولی خانم عوض مخالفت می کرد. او التماس می کرد که بیرون نرویم. می گفت در
افشار وقتی مردم در حین درگیری خانه های خود را ترک کردند کشته شدند. می گفت،
همینجا بمانید اگر کشته شدید هم همینجا بشویم ولی در سرکها نروید که مرمیها شما را
می گیرد. ما به سفارش زن عوض بازهم به زیر زمین پناه بردیم، خود آنها و نیز همسایه
دیگری نیز به جمع ما پیوسته بود تا دوباره شب فرا رسید و ما دوباره در فکر فرار از
راه دشت شدیم. وقتی دوباره تصمیم گرفتیم که از تاریکی شب استفاده کرده و فرار کنیم
دیگر خانم عوض مخالفتی نکرد. گویا فهمیده بود که شانس مرگ و زنده ماندنمان در
ماندن و رفتن و از گرما تلف شدن یکیست. دیگه قرار بود که برویم و حتی چندصد متر از
خانه هم دور شدیم ولی پاهای ما سستی کرد. جواد می گفت، رفتن اینگونه ما و تنها
گذاشتن عوض و زن و بچه هایش نامردیست. اینبود که دوباره برگشتیم و گفتیم، هربلایی
که سرآنها بیاید سرما هم بیاید. حالا ما
چهار نفر که آمده بودیم تا از وضعیت افغانستان فیلم بگیریم و عکس بگیریم و برای
صلح فعالیت کنیم کم کم خود را برای وضعیتهای بدی آماده می کردیم، احساسی در وجود
ما تازه می شد که وظیفه داریم از خانواده عوض دفاع کنیم ولی چیزی برای دفاع وجود
نداشت، جز یک چاقوی بزرگ و یکی دو سه داس که تنها سلاح این خانواده بود. شب که شد
آرامش مرگباری بر شهر سایه انداخته بود. حجم فیرها و اتشباریها کم شده بود.
هرازگاهی از بعض جاها صداهای انفجار بگوش می رسید و دوباره خاموش می شد. اما صبح،
قبل از طلوع افتاب دوباره جنگ با شدت شروع شد. گویا طالبان در جاده مزار به طرف
میدان هوایی حاکم بود. به همین خاطر از جاده به دو طرف بصورت جنون امیزی شلیک می
کردند. مرمیها از روی خانه ها مثل وزوز زنبور حجم فضا را می شکافت و در اطراف فرود
می آمد. چند فیر راکت هم به چند خانه خورد. شدت فیرها بقدری شدید بود که فکر می
کردی طالبان پشت دروازه خانه رسیده است. این بود که دوباره سر به بیرون گذاشتیم و
تصمیم گرفتیم بجای مرگ در یک جای بسته، کمی حرکت کنیم. هرچهار نفر از درون جوی آبی
بسوی مرکز شهر سینه خیز می رفتیم. خانواده عوض هم بدنبال ما امدند ولی شدت مرمیها
انقدر بود که مجبور شدند دوباره برگردند. زن و بچه های عوض نمی توانیست از درون
جوی آب بشدت باریک بسلامت عبور کنند. این بود که راه و چاره ای نبود، ما طرف شهر
امدیم و آنها در همان خانه ماندند. کمی که از منطقه خطر بسلامت گذشتیم متوجه شدیم
که اینطرف، مردم زیادی دیده می شوند. مردمان عادی که مسلح شده بوند. خیلی از آنها
اگر تفنگ داشتند مرمی نداشتند و یکی دو نفر هم مرمی در دست، دانه دانه به
تفنگداران تقسیم می کردند. بنظر می رسید این مرمی دارها مقداری مرمی در خانه های
خود ذخیره کرده بودند تا بفروشند ولی این روزی بود که کسی در فکر فروش نبود. آنزمان
خرید و فروش جزیی مرمی معمول بود. طرف داخل شهر که امدیم دیگه از محدوده مرمیها
دور شده بودیم، اینطرف وضعیت روشنتر بود و مردم شور و شعف پیروزی برجبین داشتند.
در طرف مرکز شهر بود که چند نظامی گفتند تقریبا گلیم طالبان از داخل شهر جمع شده و
فقط در یکی دو نقطه از جمله در محبس باقی مانده اند.
برگشت به نقش خبرنگاری
باید بگویم، همان روزی که دانشجویان
دانشگاه بلخ به ما کمک کردند تا از مرکز شهر گریخته و به علیچپن بناه ببریم، یکی از
اسناد مشهود جرم ما، کامره های ما بود. تسلط طالبان برتمام شمال در شرایط اولیه
آنزمان مسلم بنظر می رسید. طالبان با شدت و حدت با تصویر مخالف بودند. داشتن کامره
به منزله داشتن حکم کشته شدن مان بدست خودمان بود! اینبود که همان دانشجویان کمک
کردند تا کامره ها یکجای دوری مخفی شود. بنا براین در این مدت هیچ چیزی در دست
نداشتیم تا ضبط کنیم. وقتی طرف مرکز شهر رسیدیم و تازه فهمیدیم که وضعیت به حالت عادی
درحال برگشت است از نداشتن کامره پشیمان شدیم ولی دیگه خیلی دیر بود، هیچ دسترسی
به آنها نداشتیم و هیچ ارتباطی با
دانشجویان نیز. همانگونه که از سرکها طرف شهر می رفتیم، در یک چهارراهی تعداد مسلح
جمع شده بودند. بنظر می رسید یکی از آنها کدام دانشجوی دانشگاه بود که مسلح شده
بود، او ما را بجا آورد و فوری و با خوشحالی با صدای بلند ما را صدا زد (
خبرنگاران، خبرنگاران) وضعیت هنوز تثبیت نشده بود و ما هنوز نمی خواستیم کسی از
هویت ما باخبر شود و در ضمن خبرنگار نیز نبودیم و با کدام رسانه ای نیز ارتباط
نداشتیم! اما در آنزمان شاید بنظر نیروهای خودجوش مردمی، ما تنها افرادی بودیم که
می توانیستیم صدای آنها را بجایی برسانیم. چند نظامی دور ما را گرفتند و بعد ما را
دعوت کردند که از اسرا بازدید کنیم. آنها تعدادی اسیر طالبان را گرفته بودند و
داخل کانتینر حبس کرده بودند. به ناچار و بدون حتی قلم و کاغذی رفتیم که اسرا را
ببینیم. نزدیک به پانزده نفر، البته سه چهار نفر زخمی، در بین دو کانترینر بودند.
با آنها که گب زدیم تازه متوجه شدیم که اکثر شان نه پشتو بلد اند و نه فارسی. یک
نفر ترجمان در بین پیدا شد، کسی که در پاکستان زندگی کرده بود و کمی اردو می
فهمید. از طریق او با اسرا گب زدیم. اهل باجور، میرانشاه، وزیرستان و... و دو سه
نفر هم از جنوب افغانستان بودند. قبل از ما، نظامیها اسناد آنها را جمع آوری کرده
بودند. اکثر نظامیهای مردمی بیسواد بودند و بنا براین نمی دانستند که آنها چه است
و تعدادی هم که سواد داشتند به اهمیت آنها واقف نبودند. اسناد را به ما داند. اسناد
جمع آوری شده کارتهای عضویت سازمانهای زیر بود که از طالبان بدست آمده بود: حرکت
الانصار پاکستان، جمعیت العلمای پاکستان، حرکت المجاهدین پاکستان، جمعیت طلبا،
سپاه صحابه و شناخت کارت نظامی پاکستان با تعدادی نامه ها، حاوی دستورالعملهای
نظامی، اسنادی بود که مردم از اسرا گرفته بودند. تعدادی، آنها را پاره می کردند و
دور می انداختن و یکتعداد هم زیر پا آنها را له می کردند ولی ما شروع کردیم به جمع کردن این اسناد. به مرکز شهر
که رسیدیم، همه جا بوی خون می داد، بوی انسانهای مرده ای که از طالبان و مردم در
جاده ها باقی مانده بود. تفکیک اینکه چه تعداد کشته ها مردمی اند و چه تعداد
نظامیان طالبان مشکل بود.
یادم است من حالت استفراغ گرفته بودم. این اولین بار بود که اینگونه بوی واقعی
جسد انسانها به دماغم می خورد، بوی مشمیز کننده و متعفنی که در عمرم نمونه اش را
حس نکرده بودم. بهرحال بعد از مدتی وضعیت به حالت عادی برگشت. طالبان کاملا از شهر
متواری شده بودند. شهر اکثرا در دست نیروهای طرفدار جنرال ملک و نیروهای هوادار حزب وحدت بود. روز بعد جنرال ملک در مقابل رسانه ها حاضر
شد و پیروزی بر طالبان را تبریک گفت. این نشان می داد که این جنرال جوان از یکسو
با اتحاد با طالبان دوستم را کاملا از صحنه برداشته بود و از سوی دیگر با قیام
مزار دوباره با اقتدار به عرصه برگشته بود. روزهای بعد و بعد از چند روز غیبت،
محمد محقق نماینده تام الاختیار حزب وحدت نیز در شهر پیدا شد و وضعیت به شکل قبل
برگشت.
شبهای بعد که رادیوها را گوش می کردی. تمام تفاسیر این بود که در مرحله اول
قیام از منطقه شیعه نشین سیدآباد برعلیه طالبان آغاز شده است. اینکه این خبر تاچه
حد درست بود تا هنوز هم روشن نیست اما بهرصورت طبل آغاز قیام بنام هزاره ها بصدا
درآمده بودکه این مساله از یکسوی وزن سیاسی حزب وحدت را در شمال بیشتر می کرد واز
سوی دم تیغ انتقام طالبان را نیز متوجه آنها می کرد. بهتر است اضافه کنم، کسیکه ادعا می
کرد اولین بار قیام علیه طالبان را آغاز کرده است یک جنرال بود، فعلا اسمش یادم
نیست، او شبیه نظامیهای دولتی بود که چندان شباهتی با نظامیان حزب وحدت نداشت و
شاید به همین خاطر چندانهم جدی گرفته نمی شد. بعدها ما او را در خانه اش دیدیم و
همراهش مصاحبه کردیم. او چگونگی آغاز در گیری را تشریح کرد و خودش را قهرمان این
قیام می دانیست ولی بنظر می رسید که هیچکس به او توجهی نمی کرد و حرفهایش را جدی
نمی گرفت.
یادم است. در همین ایام من وشفایی بصورت مشترک یک گزارش نوشتیم و سعی کردیم از
طریق افرادی که به ایران می رفتند آنرا
بفرستیم تا در نشریه های مهاجرین چاب شود. تبادل خبر در آنزمان برای ادمهای مثل ما
فقط از طریق همین مکاتبات بود. خلاصه اینکه روزهای بعدش، دوباره به کامره های خود
دستیافتیم و دوباره کارما شروع شد ولی اینباربا باز دید و مصاحبه با اسرای طالبان
که قریب نود درصد آنها تبعه پاکستان بودند. ما در حین مصاحبه ها، اسناد آنها را
نیز جمع می کردیم که بعدها این اسناد به دست دولت ربانی رسید و گویا ازآنها برای متهم
کردن پاکستان به مداخله در افغانستان استفاده کرد.
دوران بعد از جنگ اول مزار
در شمال افغانستان هنوز حرف اول را جنبش ملی اسلامی میزد. هرچند جنرال ملک روی
کار بود ولی هنوز مردم اگر از جنبش حساب می بردند بخاطر دوران اقتدار دوستم بود.
بنظر می رسید جنبشیها و نیز اعضای حزب وحدت اسلامی که بنحوی متحد جنبش به حساب می
آمد به ملک اعتماد و اطمنانی ندارند. بعضیها هم می گفتند که جنرال ملک هنوز وابسته
به طالبان است ولی چون وضعیت به ضرر طالبان برگشته، آمده در اینطرف تا دوباره
زمینه را برای تسلط طالبان فراهم کند.دوستان منهم در این مدت یکی یکی به ایران
برگشتند و من ماندم تنها. رفته بودم غزنی تا بعد از سالها از پدر و مادر دیدن کنم.
هزارهجات امن بود ولی در محاصره اقتصادی بسر می برد. یادم است که مردم در آنزمان
روی شانه های خود کیلو کیلو آرد به طرف هزارهجات قاچاق می کردند. وضعیت زندگی مردم
از جمله پدر و مادرم بد بود. آنها گاهی نان جو می خوردند، چیزی که در کودکی بیاد
نداشتم. این بود که در همان زمان یک داستان کوتاه نوشتم بنام پات شخل! قصه این
داستان برگرفته از واقعیت بود، قصه خانواده ای که بدلیل تحریم هزارهجات و از فرط
ناداری مجبور می شوند دانه های شخل را درون آب گذاشته، زهر آنها را بگیرند و بعد
نان کنند و بخورند. شخل تخم گیاهی است که برای حیوانات گاشته می شود و خوردنش برای
انسان خطرناک و گاه کشنده است. در مدتی که منطقه بودم روزی، خانواده ای از ده ما
بسوی پاکستان مهاجر می شد. من نیز همراه آنها شده و آنها را به مرز طالبان
رساندیم. بین هزارهجات و نقاطی که طالبان تسلط داشت یک مرز مشخص ایجاد شده بود و
این مرزها با برافراشتن بیرق سفید در آنطرف و بیرق سبز حزب وحدت در این طرف مشخص
بود. تردد به ندرت بین این دو مرز صورت می گرفت. موترهای هزارهجات حق ورود به
آنطرف مرز را نداشت و موترهای آنطرف هم تا زیر بیرق طالبان میامد و مسافرین را پیاده
می کرد و بعد آنها با پای پیامده می آمدند تا در منطقه حزب وحدت می رسیدند وبدین
گونه کشور کاملا به دو بخش شمال و جنوب تقسیم شده بود. ظاهرا طالبان در یافته بودند که از طریق هزارهجات رسیدن به
شمال کشور خیلی سخت و دشوار است، بنا براین بیشترین حملات و تمرکزشان روی ولایتهای
هرات و فاریاب بود تا با تسلط روی شمال، مناطق مرکزی را نیز دور زده و محاصره
نمایند و بعد بدون درگیری تصرف کنند که اینگونه نیز شد. برای من برگشت به ایران باعبور
از محدوده طالبان و از میسر پاکستان دشوار و پرخطر بنظر می رسید. این بود که
دوباره به مزار برگشتم. غافل از اینکه قرار است شاهد جنگ دوم مزار باشم. جنگی که
طالبان آمده بود تا انتقام خود را از هزارهها بخصوص، بگیرند و تسویه حساب نمایند.
جنگ دوم مزارـ اسد ۱۳۷۶
چند ماهی از جنگ اول مزار نگذشته بود که دوباره این شهر در معرض خطر قرار
گرفت. من با وضعیت بسیار خسته، سوار به موترهای باری از غزنی خود را به مزار
رسانده بودم. دیگر از رفقا خبری نبود اما کامره عکاسی همراهم بود. نه آشنایی و نه
رویی برای پارتی! باید راهی پیدا میکردم تا تیکت هواپیما بگیرم و ایران بروم. وقتی رفقا بود کمی خیالم راحت بود. اسد و بخصوص
جواد، آشنایان زیادی داشتند. جرات و جسارت بخصوص جواد، در آن وضعیت افغانستان که
فرهنگ رفتاری خاصی را می طلبید تا راه بجایی باز کنی ستودنی بود اما الان تنها
بودم و تنها جاییکه می شد رفت پیش همان رفقای دانشجوی دانشگاه بلخ بود. هنوز خستگی
از تنم بیرون نشده بود که دوباره طالبان سر رسیدند. بنظر می رسید نظامیان احزاب مقیم
مزار هیچ تجربه ای از جنگ قبلی نیندوخته بودند. شهر پیش از رسیدن طالبان قبضروح
شده بوده. همه گویا انتظار مرگ را می کشیدند و امیدی به نیروهای نظامی احزاب نیز
نبود. رهبران احزاب و بخصوص اقای محقق که
امیدواری هزاره ها به او بود، مثل دفعه قبل شهر را ترک کرده بودند.و نشانه ای از
دفاع منظم و سیستماتیک از شهر وجود نداشت. وضعیت جنبش بازهم در پرده ابهام قرار
گرفته بود. آنها در گیر زد و بندهای داخلی بودند و گویا اعضای جنبش از حاکمیت چند ماهه جنرال ملک خسته
شده بودند و دلشان برای دوستم تنگ! شهر بی صاحب شده بود، در چنین وضعیتی بنظر می
رسید که طالبان اینبار با تجهیزات بیشتر آمده بودند که از مردم مزار انتقام
بگیرند. روزی که طالبان به دروازه های شهر رسید من در خوابگاه دانشجویان بودم. غم
بزرگی بر چهره ها مستولی شده بود. آمدن دوباره طالبان معنی خاصی داشت و این را همه
می دانیستند. رسانه ها به اندازه کافی در این چند ماه تبلیغ کرده بودند و دلیل
شکست اصلی طالبان در مزار را قیام سیدآباد دانسته بودند. حالا از یکسوی شهر در
معرض تهاجم خونین بود و از سویی احزاب و نهادها گم و گور شده بودند. بنظر می رسید
بعد از تسلط جنرال ملک بر جنبش و فرار دوستم دیگر، جریانی، خود را مسوول حفظ شهر
نمی دانیست. مردم پیشاپیش ماتمزده بودند، اینگار که تو ماتم مرگ خویش را پیشاپیش گرفته باشی. در خوابگاه دانشجویان بودم
که سروصدای انفجا و فیر کم کم نزدیک می شد. طالبان گویا تا پل تصدی پیش آمده
بودند. پل تصدی پلیست در ورودی مزار ولی گذشته از منطقه علیچپن، جاییکه بار اول من
آنجا پناهنده شده بودم. آمدن طالبان تا این پل به این معنی بود که آنها عیلیچپن را
یا تصرف کرده اند و یا اینکه بی توجه از آن گذشته اند. دوباره به فکر خانواده عوض
افتادم. آنها در چه شرایطی بودند؟ و آیا اینبار موفق شده اند که خانه شان را ترک
کنند و یا نه؟ از آنها هیچ خبری نداشتم و اینبار که از غزنی برگشته بودم فرصت نشده بود تا برسم نمکشناسی بروم و از آنها
خبر بگیرم.
در خوابگاه ، شور و همهمه عجیبی بین
دانشجویان افتاده بود. دانشجویان اتاق به اتاق می شدند. اینگار هرکس در فکر راه
چاره برای خود بود. گاهی چند تایی درگوشی باهم چیزهایی می گفتند. معلوم نبود که
طرح فرار می ریزند و یا قصد دیگری دارند. ناگهان راکتی به طبقه بالایی خوابگاه
اصابت کرد و گرد و خاک و کلوخ روی سرما سرازیر شد. صدای انفجار بقدری شدید بود که
فکر می کردم راکت درون مغزم منفجر شده و بنا براین، این صدا تا مدتها و حتی گاهی چند
سال بعد نیز در گوشم می پیچید، از اتاق
بیرون آمدیم، رفیقم، مرتضی دیگر تردیدی نداشت و به من و حسین، هم اتاقی اش، گفت:
من می روم تفنگ بگیرم و از شهر دفاع کنم. شما دلتان! مرتضی با چند دانشجوی دیگر
رفتند و من و حسین ماندیم. دانشجویان دسته دسته می رفتند به قرار گاه کسی بنام
سرور. قرارگاه سرور پشت لیسه افغان ترک و تقریبا مقابل دانشگاه بلخ قرار داشت.
قومندان سرور گویا از معدود قوماندانهای حزب وحدت بود که تصمیم گرفته بود در برابر
طالبان بیستد. همه، معنی تسلیم شدن را می دانستند. آرام ماندن به معنی تسلط طالبان
برشهر و قتلعام دسته جمعی بود. جنگ دیگر
شروع شده بود. مقاومت قومندان سرور گویا به دیگران نیز نیرو داده بود که دوباره
مسلح شوند. مردم با تنفکهای کلاشنکوفشان و حتی با تفنگچه به خیابان آمده بودند تا
از خود دفاع کنند. این نیروها خود جوش و فاقد نظم بود. اکثر آنها گویا به غریضه در
یافته بودند که وظیفه دارند از خانه خود دفاع کنند و نه از شهر. آنها با بلاتکلیفی
در محدوده خانه خود رفت و آمد می کردند. خوابگاه دانشجویان تقریبا خالی شده بود.
یگان دانشجو در راهروها بی تابی می کردند و از آنجا که در آنزمان خوابگاه
دانشجویان جزء مرتفعترین ساختمانهای شهر بود، هرازگای مرمی می آمد و به آن اصابت
می کرد. بنا براین ماندن در خوابگاه به صلاح نبود. من و حسین نیز به خیابان رفتیم.
حسین کمی تردید داشت و کمی هم پیشیمان از اینکه همراه مرتضی نرفته و تفنگ نگرفته
است. بنظر می رسید او نیاز به یک همراه دارد که تصمیم بگیرد. در سرک مقابل دانشگاه
وقتی تردید او را دیدم و اینکه دیگر راهی نمانده بود جز اینکه تکلیف را مشخص کرد به
او پشنهاد کردم که آیا رادیو و تلویزیون مزار را بلد است. او بلد بود. گفتم برویم
رادیو تلویزیون را بگیریم. شهر آشفته است و شاید با گرفتن رادیو و تلویزیون و فعال
کردن آن مردم نظم بگیرند و متوجه خلای قدرت نشوند و به این صورت هم درمبارزه با
طالبان جسارت بیشتری پیدا کنند و هم اینکه از بینظمی احتمالی جلوگیری شود. حسین
باز تردید داشت ولی در نهایت فکر کنم بین اینکه برود و تفنگ بگیرد و یا طرح مرا
قبول کند، طرح را قبول کرد. هردو بطرف روضه سخی آمدیم. هرچه بطرف روضه سخی می رفتی
شهر خلوتترمی شد و ترسناک و و مبهم بنظر می رسید. بنظر می رسید که بصورت سنتی
اطراف روضه سخی و بخصوص رادیو و تلویزیون دست نیروهای جنبش بود، حال که ما آنطرف
می رفتیم، هیچ نمی دانستیم که آیا این نیروها در این ساحات هستند؟ و آیا آنها با
طالبان اند و یا خیر و نیز عکس العملشان در برابرما چه خواهد بود. در مسیر، به دو
سه مرد مسلح برخوردیم ، بنظر می رسید آدمهای عادی بودند که برای کمک سلاح گرفته
بودند. با آنها گفتیم که می رویم رادیو و تلویزیون را می گیریم و آیا حاضر اند کمک
کنند: آنها گفتند که از خانه بیرون شده اند تا کسی به آنها بگوید که چه کار
کنند؟ حال ما همان کسانی بودیم که به آنها
گفتیم که باید چه کار کنند. کمی پایین تر گویا این سه نفر کسانی دیگر را هم می
شناختند و از جمله چند نظامی ای را که درون یک جیب بود. آنها را صدا کردند و ایده
ما را با آنها در میان گذاشتن و این بود که ما برخلاف خیلی از دانشجویانی که بطرف
شرق می رفتند که تفنگ بگیرند ، طرف غرب شهر حرکت کردیم تا رادیو را بگیریم. به رادیو و تلویزیون که رسیدیم. عجیب بود. همه
چیز پیشا پیش رها شده بود. هیچ نظامی و هیچ کسی آنطرف نبود. گویا شهر پیشاپیش برای
طالبان تسلیم شده بود. وقتی مقابل رادیو پایین شدیم. از دور کسی به ما نزدیک شد.
او، گویا نگهبان رادیو بود. تا خود را معرفی کردیم بلافاصله دسته ای کلید به ما
داد و خودش رفت.
روز دوم با همکاری کارمندان برگشتی
رادیو و تلویزیون بلخ تلویزیون را هم راه انداختیم، با آغاز مجدد پخش برنامه های
تلویزیون من به آرزوی خود رسیدم، حالا یک کامره وی اچ اس داشتم که می توانیستم
فیلم بگیرم. این فیلمها بدون ادیت از تلویزیون پخش می شد.یادم است، برای تهیه یک
گزارش رفتم مندوی شهر مزار شریف، باوجود جنگ، مندوی شلوغ بود، گویا اکثر مردمی که
در آنجا مشغول خرید و فروش بودند چاره ای جز این نداشتند. درصد بالای جمعیت شهر که
مهاجر بودند زندگی شان وابسته به همان درآمد روزانه بود که اگر متوقف می شد گرسنه
میماندند. تهیه گزارش از مندوی حس خوبی به همه میداد. آنجا که می رفتی گویا زندگی
جریان داشت و گویا دیگر مردم نگران تسلط طالبان برشهر نبودند.در حین تصویربرداری
ناگهان چشمم به پسر عوض خورد، یک پسر شش ـ هفت ساله ای که گویا رمق درجانش نبود.
تصویربرداری را متوقف کردم و به طرفش رفتم. او نیز مرا شناخته بود و منتظر بود که
همرایش گب بزنم، حس کردم که حادثه بدی برایشان اتفاق افتاده است. پرسیدم چه شده ؟ گفت
: طالبان خانه ما آمدند و پدرم را کشتند، همین! دیگر عوض نبود، به همین راحتی جنگ
آمده بود و یک کسی را که من می شناختم و هیچ سلاحی جزء داس در خانه اش نبود از
میان برداشته بود. بعدها فهمیدم که طالبان در همان روزی که وارد منطقه علیچپن می
شوند عوض و چندین مرد دیگر را از داخل خانه هایشان گرفته، با طناب به موترهایشان
می بندند و انقدر می کشانند که تکه تکه می شوند. حالم بد بود، نمی دانم چطوری پسر
عوض را تسلی دادم و چطوری از او خدا حافظی کردم و به رادیو و تلویزیون
برگشتم. قصه را که با همکاران در رادیو در
میان گذاشتم آنها نگران قزل آباد شدند. بار اول بود که این نام را می شنیدم. نام
دهی در حد فاصل بین علیچپن و میدان هوایی ملکی مزارشریف که هنوز در دست طالبان
بود.
قتلعام قزل آباد
روز بعد احساس مریضی می کردم. احساس گنگ و مبهمی که قابل درک نبود. هوای مزار
مثل جهنم داغ شده بود و جنگ در اطراف میدان هوایی جریان داشت. خبر رسید که قزل
آباد آزاد شده است و طالبان در حال فرار از میدان هوایی است. من و حسین موتر رادیو
و تلویزیون را گرفته و بسوی قزل آباد راه افتادیم. در مسیر هنوز نظامیها در
سنگرهایشان بودند ولی یکی دو جیپ نظامی بطرف خط مقدم می رفتند. ما هم بدنبالشان
راه افتادیم. کافی بود تا بگوییم که از رادیو و تلویزیون بلخ ایم تا همکار و همراه
ما باشند. حالا دیگر در پل تصدی بودیم. سمت چپ پل یک تانک سوخته بود. کمی بالاتر
که می رفتی چندین تویوتای طالبان در اطراف جاده از بین رفته بود. یگان تا جنازه
نیز در اطراف جاده دیده می شد.جیپهای نظامی که پیشاپیش ما حرکت می کردند. هرازگای
می ایستادند. گویا ما در تیر رس طالبان قرار می گرفتیم ولی آهسته آهسته پیش رفتیم
و حالا از سرک اصلی بطرف راست، داخل سرک قریه قزل آباد شده بودیم. شاید بعد از
آزادسازی این قریه، جزء اولین نفرهایی بودیم که برای باز دید از این ده می رسیدیم.
در همان اول قریه چندین موتر سوخته بود و بعد چند جنازه که گویا جنازه نیروهای
طالبان بودند، بعد داخل اولین خانه های شهر شدیم. در خانه باز بود ولی کسی داخلش نبود. با ترس
داخل رفتیم، احتمال اینکه هنوز طالبی درگوشه هایی باشند وجود داشت. خانه، خانه یک
طبقه ای بود با یک زیر زمین، یکی از همراهان به زیر زمین رفت و با حالت وحشتناک و با
سرعت برگشت. گویا آنجا چیزی بود، بقیه نیز هجوم آوردند که زیر زمین بروند ولی نفر
اولی مانع می شد و می گفت دیدنی نیست! زیر زمین که رفتیم چند جنازه اعضای یک
خانواده روی هم افتاده بود. با دیدن این صحنه نظامیان همراه، بسرعت وارد خانه های
دیگر شدند. من و حسین نیز بدنبال آنها به خانه ها سر می زدیم. در حویلی دیگر، سه
جنازه جدا جدا درون حویلی افتاده بود. از جمله جنازه زنی با چادری سفید که با روی
به زمین افتاده بود. با دیدن تقریبا دو سه خانه برای همه مسلم شد که در این ده
قتلعام وحشتناکی رخ داده است. ما، نتوانستیم که به همه ای خانهها سر بزنیم وبخصوص
خانههای که در مرکز ده قرار داشت. خبر رسیده بود که میدان هوایی نیز آزاد شده است
. جیب ها بسوی میدان هوایی حرکت کردند و ما نیز ناچار بسوی میدان هوایی رفتیم.
بعدها مشخص شد که طالبان در این ده کوچک تقریبا هفتاد نفر را بجرم هزاره بودن کشته
اند، حتی آن پیرمردهایی را که به استقبال
آنها رفته بودند. قتلعام وحشتناک بوده است، زنان و کودکان و تقریبا هرآنکسی را که
گیرشان افتاده بوده است. من، حدود دهسال بعد دوباره به این ده رفتم، و با بعض
شاهدان آنواقعه صحبت کردم، از جمله با مردی که درون چاه حویلی اش پنهان شده بوده و
زنده مانده بود، تاثیرات این کشتارها شاید
تا هنوز هم روی نسلهای بعدی این مردم وجود داشته باشد. از قزل آباد تا میدان هوایی چندان راهی نیست. میدان
هوایی که رسیدیم دیگر طالبان وجود نداشت. اما یک ساختمان میدانی هوایی هنوز درحال
سوختن بود. بعد از چند تصویر از میدان هوایی برگشتیم. در برگشت با یک صحنه غم
انگیز دیگری روبرو شدیم. دقیقا در تقاطع سرک میدان هوایی و سرک مزار ـ پلخمری
کشتار بیرحمانه ای صورت گرفته بود. اطراف جاده مملو از جسد بود که زیر آفتاب سوزان
مزار پندیده بود. از نوع لباس کشته شده ها که روی هم افتاده بودند معلوم بود که
نیروهای وابسطه به جنبش ملی اسلامی بوده اند. بنظر می رسید که طالبان آنها را اسیر
کرده بودند و بعد همه را در این نقطه و در یکجا می کشند. تعداد جنازه هایی که در
یک منطقه و روی هم افتاده بود بیش از سی نفر بودند ولی کمی بالاتر تک و توک کشته
شده های دیگری نیز وجود داشت که ما به آنطرف نرفتیم. من از تعدادی از جنازه ها عکس
گرفتم. این عکسها تا مدتها همراهم بود. اسنادی از وحشیگیری و جنون جنگ که هیچگاه
از یادم نمی رود.
دیدن اینهمه جنازه کافی بود که دیگر امانم بریده شود. روزهای بعد من یک بیمار
تبداری بودم که توان کار را نداشتم. ولی همکارانم در رادیو فعال بودند. و تازه
استاد حاجی محمد محقق از مجرای همان کمیته فرهنگی پول برای بچه ها فرستاده بود. خوب
است در ختم اضافه کنم که این پیروزی، موقعیت حزب وحدت را بالا برد. استاد محقق به
شهر برگشته بود، بعد در یکی از همین شبها جنرال دوستم دوباره به مزار برگشت. شبی
که او بر می گشت من و حسین با کامره در
قلعه جنکی به استقبالش رفته بودیم. جنرال دوستم خوشحال ولی نگران بنظر می رسید.
اما وضعیت محقق خوب بود، بنظر می رسید که محقق لطف بزرگی در حق رهبر جنبش ملی
اسلامی کرده است البته بهتر است بگویم در حق رهبر سازمانی که خود معاونیت آنرا
بعهده داشت.
برگشت.
این بود خلاصهی از مشاهدات من از جنگهای اول و دوم مزار شریف که در سال ۱۳۷۶
رخداد. سال ۱۳۷۷ سال انتقام بود، طالبان برای بار سوم برشهر غلبه کردند و هزاران
هزار انسان را کشتند. با توجه به تجربه و مشاهداتی که من از جنگهای اول و دوم
داشتم این غلبه حتمی بنظر می رسید. در جانب مخالف طالبان، هیچ اندیشه وطرح و
برنامه ابتکاریی برای مقابله با طالبان و حتی استفاده درست از کمکها و نیروهای
مردمی دیده نمی شد. گویا، دراینجانب،
یکتعداد رهبر بودند و یک تعداد سرباز که بین آنها شکاف و فاصله پرناشدنی
وجود داشت، بر عکس آنچه در جانب طالبان دیده می شد. اما خوشبختانه در هنگامه جنگ سوم، من به ایران برگشته بودم، با چند حلقه عکس که
وقتی بعدا چاپشان کردیم ، یا زیاد نور خورده بود و یا تاریک آمده بود و لی از بین
همین عکسها و عکسهایی که دوستانم گرفته بودند به اندازه کافی عکس از حوادث و زندگی
در افغانستان داشتیم. گروه فانوس بدستان نیز تقریبا راه افتاده بود. چند ماه بعد
از این جنگها، ما با فانوسهایی در دست از مرز افغانستان بسوی غرب سوار بر
بایسکلهای خود راه افتادیم تا صدای صلح را بگوش جهانیان برسانیم. شعار ما این بود:دی
شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر ـ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
ملک شفیعی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاه