۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

این وقت لعنتی!

گاهی از خودت نیز خسته می شوی، از دیگران که خیلی خیلی وقت خسته شده بودی، دست شسته بودی و در تلاش بودی که با خودت کنار بیایی ولی کنار امدن با خود هم سخت دشوار است و گاهی ناممکن
گاهی فکر می کردی که دنیایی ساده ی داریم، آدمهای ساده، جامعه ساده و انسانی و فکر می کردی که تو خیلی خوب می توانی در این جامعه زندگی کنی، دوست داشته باشی، غمخوار کسی باشی و به دل خود زندگی کنی اما دیدی که اینگونه نیست، جامعه نه به دلیل مدرن بودن که به دلایل زیادی دیگری پیچیده است حتی همان روستایی دور دستی که تو بهش تعلق داری، روستایی که هنوز مناسبت اجتماعی ابتدایی دارد
این روزها داری پی می بری که نه تنها شهر و روستا که خودت هم خیلی خیلی پیچیده ی، گاهی نمی توانی خودت را درک کنی و بفهمی، گاهی عاجزی از درک حس ها و نیازهایت، اینکه چه می خواهی و چگونه می خواهی؟
چقدر سخت است پیچیده بودن! سخت است اینکه خودت پیچیده باشی و نتوانی خودت را کشف کنی، تازه می فهمی که شناخت خود چقدر دشوار است
این روزها با خودم جنگ دارم، نه تنها این روزها که چند وقتی است، اخر این جنگ به کجا ختم می شود، نمی دانم ولی جنگ سختی است و گاهی از حق نگزریم جنگ دلپذیری است
جنگ با خود، آدم را کلافه می کند، قلیان می کشی، به سیگار پناه می بری، بی خود پای فیسبوک می نشینی، گاهی به این یا آن بد رفتاری می کنی، و خیلی مواقع روابطت غیر انسانی می گردد، گاهی هم در خود فرو می روی و این در خود فرو رفتن می تواند تو را به مرز سکته گی برساند و یا هم تو را نجات دهد، حس خوشایندی از نو شدن از آشتی کردن و قدر خود دانستن।
آشتی کردن با خود یک چیز مسخره ی بیش نیست، شاید هم دلیلی برای فرار از قبول شکست باشد، شکست در برابر خود و در برابر خواست ها ، هدف ها و برنامه های خود.
اگر آشتی کردن با خود به این راحتی بود، به راحتی اینکه چندی در خود فرو روی وبعد همه چیز گلزار شود که تو و جهان تو اینهمه مشکل نداشت، امروزه فکر می کنی که این تنها تو نیستی که با خود مشکل داری، همه و همه با خود مشکل دارند، زمان زمانه ی تناقضات و جدلها با خود است، انسان امروزی و تو مهمترین مشکل را با خودت داری با درون خودت! هنجارها و ضد هنجارها بهم خورده ، افکار و اندیشه هایت گاهی در برابر هم قرار می گیرد، مرز بین بودن وشدن قاطی شده است.
این وقت لعنتی، که تو را از خودت دور می کند ، از اهدافت دور می کند و از خواست های بسیار ساده ات دور می کند و می سازد تو را انسانی که اسیر خود می شوی ، اسیر چهار اتاقی دفتر و خانه ات و یا هم ماشین و دم و دستگاهت و این اسارت تو را دور می کند از همه چیز حتی از ساده ترین چیزی که دلت می خواهد حتی از یک قدم پیاده روی در خیابان اطرافی که زندگی می کنی.
بی خود شده ها گاهی نعره می کشند، تو نعره می کشی ، نه اینکه صدای عجیب و غریب از خود بیرون دهی بلکه در خاموشی نعره می زنی و این نعره هایت به جایی نمی رسد! حتی به گوش خودت که ریشه در وجودت دارد که بخشی از وجودت است.
نعره می زنی که خوب باش، خودت باش، به ده سال پیشت فکر کن، به چیزی که می خواستی باشی ولی نشدی و شدی یک کسی دیگه ی که اولا با خود دروغ می گویی ، خود را تسلی می دهی که، همانی هستی که می خواستی.
این وقت لعنتی هدر می دهد، با سرعت کریدت عمرت را کم می کند، تو را به چیز هایی دل خوش می سازد؛ به اینکه کاری کردی، کسی هستی و آغاز هایی داشتی اما آیا چنین است؟
بمان و بمان! شمشیرهایت را بران ساز و بجنگ با خودت که جنگ تعیین کننده سرنوشت تو و این جهانی است که در آن زندگی می کنی، سخت است ولی ناگذیر!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه