۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

چه خيانتي بد تر از اين كه
صداي خش خش سينهء مرا شنيدي
و رفتي
تا مبادا
جنازه اي روي دستت باقي بماند
و عاجز از گور كردن آن باشي
از دور دست ها انتظار مرگ مرا كشيدي
و در دلت فاتحه خواندي
و هنوز سفره ختم جمع نشده
از چشمان براق لاشخور ايستاده بر سنگواره
عكس گرفتي
بر پشتش نشستي
و خبر مرگ مرا به سراسر جهان بردي.
حال
كه چشم و گوش و گشادگي دماغت
از حجم فضله هاي لاشخور پرشد
و ديدي كه خش خش نفس هاي من
نجواي سرودن بي وفايي هاي بيش نبود
به خود مي آيي
وتمام داستان ها را وا‍ژگونه قصه مي كني
چه خيانتي بد تر از اين؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه