۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه



مادر من در شصت سالگی مهاجر شد
سرزمین اش را ترک کرد و رفت در شهر دیگری
یاد شبدر ها
قدم زدن کنار جویبار ها
و نشستن زیر درخت های زردالو
در ته دلش مانده است
در کوچکی ها
و در زمانه ای که جنگ نبود
و ذهن ما با ایدیولوژی؛ فلسفه و حرمت انس نگرفته بود
با خمیر نانی در دستش
شتر و بز و گوسفند و ماهی درست می کرد
و می زد درون تنور گداخته شده
و می گذاشت درون کیسه مکتب
تا بخوریم شتر را
و ببلعیم تمام مجسمه ها و نقش ها و رنگ ها را
و بیاموزیم الف و ب و ت و ث ... را
حال
مادر من ساکن شهر دیگری است
درون یک اپارتمان سیمانی
محصور به آجرها و سیمانهای قد بر افراشته دیگری

همین دیروز بود که صدایش تمام دیوار ها و فاصله ها را شکافت
موبایل لرزید و آهنگ سرود
و لحن کلام مادر حتی قسمت نا آگاه ذهن مرا نوازش کرد
تمام یاد ها و خاطره ها را جان بخشید
و کودک درونم را بیدار کرد.
مادر گفت:
می خواهم بروم منطقه
دل خواهرانت برایم تنگ شده است
مادر من
نگران دل بچه ها و دخترانش است هنوز
و می خواهد بر گردد به سرزمین خود
و بنشیند کنار تنور قدیمی خود
و بپزد از نو نانی
شتر و بز و گوسفندی
تا بر گردد زمان به قبل
و ایدیولوژی و فلسفه و ریاضی صفر شود
چشمه ها بجوشد
گندنه؛ پیازچه و نعنا سر برآورد
ما آنجا نشسته باشیم
و الف و ب و ت بگوییم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه