۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

اين رزوها
همه چيز جز علامت سوالي بيش نيست
درخت ها علامت سوالي است ايستاده روبروي تو
كل مي شود
بار مي كند
و مي ريزد سوالهايي زير پاي تو
ديوار ها
علامت سوالي است كه خود مان بدست خودمان مي سازيم
رنگ مي كنيم
خشت مي زنيم
 و مي گذاريم رو در روي هم
تا بزرگ شود
قد كشد
شهر شود

از براي تو
كوه ها ، دشت ها و دره ها
سوالهاي فنا ناپذيري
كه هي له مي كني
راه مي روي
توف مي كني
مي خوري
پس مي اندزي
شك نمي كني
اين رزوها سوالها مرا گرفته است
له مي كند
مي فشارد
و توف مي كند به روي من
كه سوالكي بيش نيستم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه