۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

گنجشك آمد
روي شاخه درخت نشست
گفت:
آن بالا آسمان
وسط اش خورشيد تابان
زمين سبز
طعم نعنا و ريحان زير زبانت
عطر گل روز پروانه
روي تاك مي خوابي
انگور انگور مي كاري
... خوشه خوشه مي چيني
اما
يادي از سوسن و نسترن و شبنم نمي كني
كه عطسه مي زند
قي مي كند
خون بالا مي آورد
كابوس مي بيند
و دانه دانه
انگور له شده جمع مي كند
كنجشگ پريد و رفت
حال من مانده ام با قصه سوسن و نسترن وشبنم
كه هي مي خورد جان و تنم را
و مي برد درون كوچه هاي تنگ و باريك اين شهر
تا بنوازد
قصه تاك انگوري را
كه خوشه خوشه پخش شد
و
دانه دانه جمع!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه