۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

من امریکای لاتین، کانادا و یا مسکو نرفته ام
گلیم وطنی را هیچ جای نفروخته ام
و روی هیچ سنگفرشی ننشسته ام
کاراکاس، مسکو و اوتاوا
فقط یک کابوس بود
که شبی در خوابم آمد و مرا پریشان کرد
من در همین کابل ام
سرک سه سیلو
روی سبزه حویلی نشسته ام
و به قلب گنجشگکی فکر می کنم
... که در جایی از همین خاک می طپد
و اویان ساراکوس
تاراتنگ
و الیزابت گلانوا
حتی یک تار مویش هم نمی شود
من در همین سرزمین ماندنی ام
با دست خود گلیم می بافم
رنگ می زنم
سنگ به سنگ فرش می کنم
کوه ها، دره ها و رود خانه ها را وصل می کنم
بعد
شهر تا شهر می نویسم
تا تمام ریگ ها و شن های این سرزمین
برای کنچشگک ما کلمه شوند
جمله شوند
و سالهای سال قصه بگویند
من در این سرزمین ماندنی ام
و هنوز خیلی مانده
تا اینهمه نقاشی کنم
و داستان بنویسم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه