مرد
پوکی زد به قلیان و دود طالبی را حبس کرد
وقتی طالبی هوا رفت
گفت: من!
می سازم این وطن را
باید فلسفه بخواند
و عرفان بیاموزد
سنگ و خاک و تربوز و طالبی گیر کرده در زمین.
هوا رود
و از کلک خدا بگیرد
این خاک وامانده در زیر کوه ها و دره ها و تاریخ ها.
قلیان که به آخر رسید
طالبی دود شده بود
و نعنا و پرتقال و سیب و توت فرنگی نیز
این سرزمین رفت به هوا
کلک خدا را گرفت و برنگشت
مرد سرفه ای کرد و ماند
روی قالیچه ای درون تکوی یک قهوه خانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاه