۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه


مرد
مدرک دکترایش را گرفت
و در گاوصندوق را قفل کرد
حالا او نظریه داشت
و با اکست کنت
یا هم ماکس وبر
یاهم جان روالز
و یا کارل ماکس راه می رفت
داکتر ما چیزی با ارزشی داشت
گنجینه ای درون گاو صندوق
خرامان خرامان راه می رفت
کراوات سرخ و زرد می بست
و فکر می کرد حافظ گنجینه های با ارزشی است
کلید دار راز ها و رمز های زندگی
حلال مشکلات جامعه و کنشگرانش
دو ماه بعد او شده بود یک کراوات
بوت براقی در پای
کت شلوار خلیفه رضا
او خودش نبود
دست هایش آسمانی شده بود
نگاهش هایلول
کدخدای در شهر
فالبین رازها و رمز ها
عریضه نویس جنگ ها و صلح ها
و دشت برچی آزمایشگاهی از انسان های سلول مانند در هم گره خورده
داکتر اینجا نبود
او صدها روز و ماه دور شده بود و رفته بود درون اعماق جان راولز
و می فروخت ماکس را
دست بدست می کرد ماکس وبر را
و پیامی می آورد از اکست کنت
داکتر ما پیامبر شده بود
خدای در روی زمین
دستانش دیگر به کسی نمی رسید
داکتر گاو صندوقش را هنوز داشت
و چیزی با ارزشی درون اون گذاشته باد
روزی که موریانه ها کلمه ها و جمله ها را خورد
و نام داکتر پاک شد
و زیر موریانه ها فضله های زره بینی سبز کرد
داکتر فاتحه گرفت
و مردم دشت برچی
دو گاو و سه گوسفند و چند بز
برای کنت ، وبر ، راولز و مارکس خورد
داکتر نیز خورده شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه