مرد که از روی دیوار پرید
گربه هنوز انجا بود
و حسرت پرواز در دلش ماند
باد که چاک یخن را می شکافت
و بدن مرد را لمس می کرد
حس دلپذیری بوجود می آورد
و نشان از هوای مطبوع بهاری بود
سرک ها و درخت ها و کوه ها
دور هم می پیچیدند
و گاه همدیگر را حلقه می کردند
و گاه یکی را تنگ در بغل می گرفتند
وگاه تک و تنها
مثل یک مرد تنها
در وسط دشت ها مات و مبهوت میماندند
مرد قصه ما
از زمین بریده بود
و درد ها و غصه هایش را از یاد برده بود
و در بین ابرها و پیچش بادها شیرجه می زد
و با نفس های خود
گونه ابرهای کوچک را نوازش می کرد
و گاه نیشگن می گرفت
و گاه در آغوش خود می فشرد
گربه وقتی با پنجه های خود
توری دروازه را درید
و از گرسنگی با سرو صدا داخل خانه شد
مرد از خواب پرید
او شب فلسفه خوانده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاه