۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه



مرد پیتزا سفارش داد
و منتظر ماند
حبیبه از راه رسید
دستی به مویش کشید
آب سرد رویش ریخت
و گفت بیا به بیست سال پیش
تنت را بشوی
حوله آماده است و چای روی اجاق گاز بل می زند
پنبر و بادرنگ روی سفره است
نان بربری تازه اورده ام
سرد می شود و زمستان از راه می رسد
نفیسه چشمش را گرفت
و گفت :
بگو من کیستم؟
حرارت دستانش تا مغز استخوان دیویده بود
و حضور نفسهای نفیسه را از وقت اعلام کرده بود
گفت: روی ترک دوچرخه ات می نشینم
تا مرا از روی قلوه سنگ ها بگذرانی
و سر گوه جمکران بمانی
حاجت ها برآورده است
و ثقل جهان نفس های من
روح ما مسیحایی است
زمان بر وفق مراد
و کبوتر آروزی هایمان بال می زند
بال بزنیم
و در مسیر زمان پیش برویم
که خویش و قوم و دوست
زمان را با ما محاسبه خواهند کرد
و جشن تولدت فرزاندان شان را با سالروز عقد ما پیوند خواهند زد

تمنا بوت هایش را کشید
چرخی زد و روی خاک نشت
و گفت:
از روی چوکی خیالات پایین بیا
که سرزمین تو اینجاست
و سبزه ای اگر روید از تن تفتیده من است
نگو که سینه های من برای تو وطن نمی شود

آذر
برگ شقایق را به نوک بنی اش کشید
و عطرش در هوا پیچید
و گفت:
بیا بدنبال من
که تو را به سیل سرزمین های دور می برم
و ویزای سرزمین گل می گیرم
و بالشتی از پر قو می سازم
که کمیاب است و جز در سرزمین های شمالی
با آب و نهرها و رود خانه ای فراوان یافت نشود.
شبنم و پروانه و نفیسه ثانی از راه می رسیدند
و مقابل مرد چرخی می زدند
شرق و شرق پیاله ها بلند می شد
جوک ها از راه می رسید
و قصه ها سروده می شد
و دیوان حافظ ورق ورق می شد
و خال لب و خم ابرو و فرازی گردن
عکس می شدند و بر دیواره قلب مرد جا می گرفتند
گارسن پیتزا را روی میز ماند
ته سیگاری ها را جمع کرد و رفت
مرد
سالهای رفته را
باسرعت دوید و بر گشت
سس فلفل تند روی پیتزا ریخت
تا استخوان سوخت
نفس نفس زد
بلند شد و رفت
یک، دو، سه ، چهار، پنج، شش، هفت ، هشت ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاه