فکر می کنم راجع به مغولستان دارم زیاد می نویسم اما تا حس نوشتن است، چیزی راجع به موزه نو شهر هوهوات و شبی که در رستواران باز شهر توسط یک مغولی مهمان شدم بگویم:
خوب یکی از مکانها برای شهری که می خواهی ببینی موزه اش است، پارک هم جای خوبی است آثار باستانی که خیلی خوب است، یکروز رفتم که موزه را ببینم دیر رسیده بودم تعطیل شده بود، بجای آن رفتم در یکی از پارکهای شهر، پارک بزرگی بود، با درختها و رودخانه، و مملو از سکوت، شهر بازی اش خاموش بود، و تعداد کمی در پارک قدم می زند، وقتی در کنار رودخانه در لابه لای درختها بانور نیمه تاریک شب راه بروی حسی عجیبی دارد اما این حس زمانی عجیب تر می شود که بروی و بروی وفکر کنی که هیچکسی در آن تاریکی و سکوت نیست اما یکدفعه ببینی که لب پسر و دختری باتمام عشق وشهوت برلبان هم است وهم دیگر را در آغوش می فشارند.
روز دیگر به موزه رفتم صف طویلی بود اول در صف ایستاد شدم دیدم که توان ایستادن را ندارم رفتم جلو گیشه تا شاید بخاطر خارجی بودنم تیکت بدهند جلو گیشه دریافتم که آنصف بدلیل اخذ تیکت مجانی است و گرنه می شود با مبلغ بیست یوان، مثلا پنجاه افغانی تیکت خرید و از شر صف تمام شد.
موزه نو شهر هوهوات، مدرن است و تازه ساخت و بعض قیستمهایش هنوز در حال مرمت است اما با اینحال موزه بسیار بزرگ و مدرنی است که در چهار طبقه ساخته شده است، برخلاف بسیاری موزه ها فیلمبرداری و عکاسی از تمام بخشهای آن آزاد می باشد، موزه به بخشهای مختلفی تقسیم شده است، فرهنگ و هنر، حیوانات، تاریخ، اکتشافات و بخشهای دیگر، تا نفس داشتم از برخی بخشها یدن کردم اما دیگر یارای گشتن نبود و نمی دانم چه بخشهایی را نتوانستم در چهار طبقه ببینم، بخش تاریخ شاید خیلی مهم باشد، به آنجا رفتم، مجسمه ها، نوشته ها و عکسهایی از گذشته های دور در آنجا بود، عکس از سربازان که در جنگها شرکت کرده بودند، عکس و نمونه هایی از آلات جنگی، و عکس و مجسمه از زنانی که با رنج تمام بار زندگی را بردوش می کشند، اما چیدمان این چیزها به گونه ی بود که حسی از حماسه و غرور را شاید بیشتر برای خود مغولها می داد.
بخش حیوانات هم جالب بود اسکلتی زیاد از انواع و اقسام دایناسور و شاید یکی از سالمترین و بزگترین اسکلت دایناسور دنیا در همین موزه نگداری شود که آنقدر بزرگ است که جایی ویژه ی برای آن درست کرده اند که تقریبا بلحاظ ارتفاع به اندازه دو طبقه موزه می شود.
در بخش اکتشافات نمونه های از موشکها و قطعات هواپیما گذاشته شده بود که در مغولستان ساخته می شود ویا قطعاتی از کارخانه های گونا گون، در اینجا هاست که آدم متوجه می شود که چقدر باورهای کاذب در کشورهای مثل افغانستان وجو دارد که بدلیل خود خواهیهای بی مورد ملتهای مثل مغولستان را چیزی بحساب نمی آورند.
شب شده بود آمدم در متن شهر در جاهای پر جنب وجوش شهر بخصوص آن قسمتها که پارکی باشد، رستورانهای کنار خیابانی نیز زیاد است صندلیهای را در کنار سرک می چینند و مردم می آیند در فضای باز بیر و شراب و کباب می خورند، منهم در یک چنین جایی نشستم و چند نوع کباب سفارش دادم، جای خوبی بود زیرا در روبرو یک مانیتور بسیار بزرگ قرار داشت که مسابقه المپیک را
پخش می کرد، تازه شروع کرده بودم به خوردن که یکی، از میز کناری پهلویم آمد، گویا متوجه شده بود که خارجی هستم، چیزی گفت نفهمیدم، بیر تعارف کرد فهمیدم اما فقط بیر بود، سر تکان می داد باز هم متوجه نمی شدم تا اینه یک دختر و پسر که درمیز دیگری بودند وبعدا فهمیدم که نامزدند تنهاییشان را رها کرده و به جمع ما پیوستند آنها کمی انگلیسی بلد بودند، با آمدن آنها جمع ما تکمیل شد و خود را معرفی کردیم وبعد شروع کردیم به صحبت کردن و خندیدن و خوردن و نوشیدن، از من بخاطر آمدن به شهرشان تشکر کردند وبعد روی من نام مغولی گذاشتند و پول خوراک را همان مرد اولی پرداخت، در این مهمانی نا خواسته تازه فهمیدم که مغولها چقدر حسی انسانی دارند ومهمان نواز اند، بیادم آمد روزی که در گراس لند می خواستم اسب سواری کنم یک آب معدنی در دستم بود کمی مزاحم بود راهنمایم آمد و گفت که به من بدهید، من داشتم فکر می کردم که می توانم خودم آنرا بگیرم اما او فوری گفت، بدهید من برایت می گیرم و گفت : وقتی چیزی را به یک مغولی سپردی فکر کن که در خانه ات مانده ی!
این خیلی برایم جالب بود، خوب این نوشته را تقدیم می کنم به کسانی که در این عکس اند وشبی مرا در شهر خودشان مهمان کردند و نام باتور را برمن گذاشتند.